شناسنامه ها ...
معیارهای خوبی برای ماندن آدمها کنارتان نیستند
این امضاها ، این مهر ها و اثر انگشت ها هیچگاه یک نفر را سهم شما نمیکند ...
خودتان را آنقدر دلخوش این تعهدهای کاغذی نکنید ..
آنقدر که یادتان برود تعهد واقعی را
باید جای دیگری بدهید ...جایی در قلبتان ..جایی در ذهنتان ..
آنجاست که باید روزی چند بار با قاطعیت به خودتان بگویید :
اینجا خانه اوست .. حتی اگر کنارم نباشد ..
و او ..تنها مالک تمام من است ..
اگر فکر میکنید با داشتن نام کسی در شناسنامه تان ، برای همیشه تصاحبش کرده اید
سخت در اشتباهید !
آدمها برای ماندن کنار کسی امضاء نمیخواهند ...
وفاداری میخواهند ..محبت میخواهند ...عشق میخواهند ..
فرشته رضایی
به یاد داشته باش
هرگاه زنی پایان سلامش یک " نقطه " بود
نه " عزیزم " و نه " جانمی !
وقتی جوابهایش کوتاه شد مثل موهایش
به قد یک " بله " " نه " " من هم " و یا " مرسی "
وقتی دیگر در نگاهش یا صدایش شوق و انتظاری نبود
زمانی که آرام شد و به لبهایش رژی بیرنگ هم رنگ سکوت زد
وقتی دیگر از سردی دستان ونگاه بی مهرت گله ای نکرد !
بدان
دلش ، خاطراتش و همه همه عاشقانه هایش را در چمدانی گذاشته و رفته
ودو چیز برایت به جا گذاشته
" حسرت " که آنرا همه عمربه تن میکنی
و " خوابهایش " که دیگر به خواب هم
نبیند ترا ...
ما چقدر با هم ...خاطره های قشنگ نداریم ..یا مثلا چقدر کافه نرفتیم ..ما چقدر با هم چای نخوردیم ...
فیلم ندیدیم ...نخندپدیم ..آه لعنتی ...ما چقدر با هم خوش نگذراندیم ..
شهر بازی و تئاتر و سینما نرفتیم چقدر در آغوش هم ...از رویاها و دلواپسی ها نگفتیم ما چقدر همدیگر را نوازش نکردیم و از
دلتنگی هایمان ...برای هم شعر نخواندیم و جقدر از کتابهای تازه خوانده ی مان برای هم نگفتیم ..
چقدر دستهایمان را ..در هم چفت نکردیم ..
از ترس اینکه جدایمان کنند ...چقدر جلوی آیینه همدیگر را ..بغل نکردیم ... و به تصویرمان در آیینه لبخند نزدیم
و حسرت نکشیدیم ...که این لحظه تا ابد ادامه پیدا کند ..
میدانی چیست ؟ما خیلی کارهای نکرده داریم ...
من فکر میکنم
بهتر باشد که
برگردی ...
اما میدانم که نمیتوانی ....
نیاز خاکی
بعضی زخمها را باید درمان کرد تا بتوانی به راهت ادامه بدهی ..
بعضی رخمها باید همیشه تازه بمانند تا راهت را گم نکنی ...
خدایا درد فراق و دوریت همیشه تو قلب من تازه است ..
خدایا هر روز که طلوع خورشید را با آن شکوه و عظمت وصف ناشدنی اش نظاره میکنم
ایمان میاورم به اینکه هنوز به من امیدواری ... به آدم شدنم امیدواری که یه روز دیگه بهم فرصت دادی
که نفس بکشم و تو رو پیدا کنم ... وقتی مشکلات و مصائب این زندگی متعفن خاکی همه وجودمو مثل منگنه
فشار میده ولی از همیشه بهت نزدیکترم حس میکنم رو زخم دلم نمک میریزی که زخم دلم تازه بمونه و بسوزه که
یادم نره که واسه چی اومدم که راه رسیدن به تورو پیدا کنم ... وقتی راحتم وقتی تو آسایشم مثل همه بنده های
ناشکرت کمتر به یادتم .. ولی وقتی تو محاصره درد و غمم .. وقتی اشگام امونمو بریده فقط بهت فکر میکنم
خدایا کمکم کن تا این زخم همیشه تو دلم تازه بمونه ... کمکم کن .. این زخمها و ازم نگیر ..
به قول شمس وقتی مولانا ازش پرسید با این زخمها چه کنیم ..؟؟
شمس گفت هیچ ...
این زخم ها دریچه هایی هستند که نور خدا ازشون به درون تاریکت رسوخ میکنه و اونجا رو روشن میکنه ...
لی لی
....................................................
دلم غریبه ای میخواهد امن و آرام ..
پذیرنده و شنونده ! و پناه دهنده ...
کسی که قضاوتم نکند و فقط گوش کند ..
کنجکاو نشود .. بیشتر نپرسد .. سرزنش نکند ...دلیل نخواهد ..
دلم بیگانه اما گرم میخواهد ..یک دوستی عمیق ولی کوتاه ..
یک همنشینی سالم اما بدون ادامه ..!
یک نفر که انگار مرا از جنگل سرد و تاریکی که در آن گم شده ام نجات بدهد ..
به کلبه ی دنج و گرم خودش ببرد .. برایم چای بریزد .. و بی آنکه بپرسد چرا و از کجا میایم .. مقابلم بنشیند
دستهایم را بگیرد ..حرفهایم را بشنود .. و شانه هایم را برای تسکین بفشارد هیچ نگوید .. فقط نگاهم کند
و حالم که خوب شد .. نپرسد کجا؟؟ فقط راه خیابان را نشانم دهد .. در آغوشم بگیرد و برایم آرزوهای خوب کند و از او که دور شدم
خدا را درکالبد یک انسان ملاقات کرده ام که انقدر آرامم !!!؟؟؟
نرگس صرافیان
............................................................................................
غ . ن : با تک تک حروف و کلمات این متن گریه کردم .. یک حس ناب و بی نظیر .. تمام سلولهایم را فرا گرفت واقعا واقعا میشود همچین کسی را در این دنیا یافت ..
به گمانم هرگز .. و نرگس جانم چه پایان قشنگی برایش رقم زده که ابتدای سطورش باید به آن ختم میشد ..
تنها خدا میتواند این نقش را در زندگی آدم به عهده بگیرد و تمام ..