ای خداوند یکی یار جفار کارش ده ...
دلبر عشوه گر و سرکش و خونخوارش ده ...
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن ...
با طبیبان دوا پیشه سر وکارش ده ...
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد ..
درد عشقش ده .. و عشقش ده و بسیارش ده ...
این شعر و خیلی دوست دارم نمیدونم از کیه نوشتم شمام لذت ببرید ..
گاهی تو زندگی به جایی میرسی که دیگه بزرگ نمیشی ... کم کم پیر میشی ..
خسته نمیشی ... میبری ...تکراری نمیشی میشی زیادی... من با تو بزرگ نشدم ... پیرشدم ..
خسته نشدم ؛ بریدم ...تکراری نشدم ... شدم زیادی ...
(دیالوگ باران تو سریال آوای باران با کمی دستکاری که خیلی دوستش دارم )
هر روز هزاران نفر در این دنیا به جرم کشتن یک آدم دیگه دادگاهی میشن مجازات میشن حبس میشن
هر روز هزاران نفر در این دنیا به جرم کشتن جسم یک آدم اعلام میشن ...
اما هیچ کس به جرم کشتن روح و احساس یک نفر تو این دنیا مجازات نمیشه ..
کشتن روح آدما پیگرد قانونی نداره ... میلیونها قاتل روح آدما راست راست تو خیابون راه میرن و هیچ کس کاری
به کارشون نداره .. تو این دنیا کشتن روح یک آدم با تحقیر ؛ با توهین ؛ با شماتت ؛ با تهمت ؛ با افترا ؛ با خیانت جرم نیست
انسان بدون روحش هیچی نیست .. هیچی... فقط یک لاشه است که اگه دو روز رو زمین بمونه میگنده تعفن میگیره
پس این روحه که به این لاشه هویت میده اعتبار میده پس ارزش روح از جسم فراتره ..
ولی هیچ کس و به جرم تحقیر روح و احساس یکی دیگه محاکمه نمیکنن حبس نمیکنن اعلام نمیکنن
مواظب روح آدمای اطرافمون باشیم ... نکنه با یک نگاه با یک کلمه با یک اشاره یک نیشخند یک عمل به ظاهر ساده و کوچک روحی رو بشکنیم
نکنه با یک رفتار زشت و تحقیرآمیز روحی رو به درد بیاریم .. درد روح از درد جسم سنگین تره .. درد جسمی بعداز چند روز خوب میشه ولی درد
روحی سالیان سال اثرش میمونه و هیچوقت خوب نمیشه .. به هوش باشیم ...مواظب روح خودمون .. مواظب روح اطرافیانمون باشیم ..
قرن ما
روزگاررمرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست
قرن موسی چنبه ها است
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است