مثل یک زخم کهنه بر سینه
رفتهای و نمی روی از یاد...
عاقبت مرد قصه خورد زمین
«عشق»، کنج پیاده رو افتاد...
| سید مهدی موسوی |
.........................................................................
من حتی بلد نبودم بگم دوسِت دارم جاش مینوشتم دوست دارمت!
ولی کاش میدونستی پشت همه سلامها، کجاییها، رسیدی خبرم کنها، مراقب خودت باشها،
حتی خنده ها و سکوتها و راه رفتنها، چقدر، چقدر، چقدر، دوست دارمت...
| نازنین هاتفی |
آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.
زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند.
آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند.
زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.
راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید...
| حمید سلیمی |
اما بیایید یک چیزی در گوشتان بگویم:
رفتن، نبودن، نباید زیاد طول بکشد.
نباید عادت شود.
نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد.
نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید.
آدم نباید آنقدر برود و دور شود که از مدار جاذبهی کسانی که دوستش دارند خارج شود.
بگذارید در گوشتان بگویم:
آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمیترسد.
آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمیترسد...
| حسین وحدانی |
..................................................................................................
پ . ن : دیگر نمیترسم
مرا سیاه نکن آدم زغال فروش
مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟
مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟
گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش
از این اجاق رها مانده دود سهم من است
یکی نبود جهان کبود سهم من است
و کوه نعره زد اینک: صعود سهم من است
به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است
اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم
علاج واقعه را در سفر نمی بینم
به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم
و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم
من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟
قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟
یکی بُرید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟
رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟
| احسان افشاری |
مثل دو کوه، ساکت و سنگین کنار هم،
سر روی شانههای هم و سوگوار هم
ما هر چه میکشیم از این عشق میکشیم
کاری نداشتیم وگرنه به کار هم
قسمت نبود پیچک آغوش هم شویم
دسته گلی شدیم، به روی مزار هم
داراییام تو بودی و من هم نداریات،
یک عمر ساختیم به دار و ندار هم
حالا کنار جاده به این دلخوشیم که
دستی تکان دهیم برای قطار هم
منظومهی من و تو به پایان رسیده است
سیارهمان چه دور شده از مدار هم
یک روز میرسد که شبیه غریبهها
سنگین و سخت میگذریم از کنار هم
| بهروز آورزمان |