سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند آن را . . . دوایی قرار داد که پس از آن، دردی نیست و نوری که با آن ظلمتی نیست . [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :257
بازدید دیروز :644
کل بازدید :827169
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/4
5:50 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

شب آشیان شب زده چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا مرا به خانه ام ببر


کسی به یادعشق نیست کسی به فکر ما شدن
از آن تبارِ خود شکن تو مانده ای و بغض من 

 از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن


چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر،شهر یار نیست


مرا به خانه ام ببر که شهر،شهر یار نیست

 

مرابه خانه ام ببر ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزند که شب ترانه ساز نیست
مرابه خانه ام ببر که عشق در میانه نیست
مرابه خانه ام ببر اگرچه خانه خانه نیست 

 

.....................................................................

و دار . یوش همچنان حزین میخواند مرا به خانه ام ببر ....




 


  
  
میون یه دشت لخت  ، زیر خورشید کویر

مونده یک مرداب پیر  ، توی دست خاک اسیر

منم اون مرداب پیر  ، از همه دنیا جدا

داغ خورشید به تنم ،   زنجیر زمین به پام

من همونم که یه روز ، می خواستم دریا بشم

می خواستم بزرگترین   ،  دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم     ،  تا به دریا برسم

شب و آتیش بزنم    تا به فردا برسم

اولش چشمه بودم   ،  زیر آسمون پیر

اما از بخت سیاه    ،  راهم افتاد به کویر

چشم من    چشم من به اونجا بود

پشت اون کوه بلند  ،  اما دست سرنوشت

سر رام یه چاله کند   ، توی چاله افتادم

خاک منو زندونی کرد ،  آسمونم نبارید

اونم سر گرونی کرد ،  حالا یه مرداب شدم

یه اسیر نیمه جون ، یه طرف میرم به خاک

یه طرف به آسمون ، خورشید از اون بالاها

زمینم از این پایین  ، هی بخارم می کنن

زندگیم شده همین ، با چشام مردنمو

دارم اینجا میبینم

سر نوشتم همینه  من اسیر زمینم

هیچی باقی نیست ازم  ،  قطره های آخره

خاک تشنه همینم  ، داره همراش میبره

خشک میشم تموم میشم   ، فردا که خورشید میاد

شن جامو پر میکنه ، کم میاره دست باد 

.......................................
آهنگ مرداب با صدای محشر گوگوش که تو ماشین غوغا میکنه فقط باید تو جاده گیسوم یا ماسوله بشنوی همین ...



  
  
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد

یک حال و هوای سنتی و اصیل

خانه ای با دری فیروزه ای، حیاطی چند ضلعی و دیوارهای کاهگلی،

با حوضی پر از ماهی های قرمز و گل های شمع دانی،

پنجره های چوبی و شیشه های رنگ رنگی

خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد

که وقتی دلم گرفت، به تالار آینه اش بروم،

میان آینه کاری های زیبایش بنشینم و حال دلم خوب شود

عصر های تابستان، تمام دلخوشی ام،

یک کاسه آبدوغ خیار خنک و نان خشک باشد،

و شب های زمستان، تمام دلگرمی ام،

یک کرسی آتشی جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار

صبح ها با شیطنت و صدای گنجشک ها بیدار شوم،

به حیاطش بروم،

و از عطر خاطره انگیز کاهگلش،

جان بگیرم

من از حصار آهن و فولاد خسته ام

دلم خانه ای می خواهد،

که هر غروب،

روی تخت قدیمی توی حیاط،

روبروی حوض، کنار باغچه، بنشینم،

چای بنوشم،

و شعرهای زیبای فروغ را با شوقی بی وصف،

به روح و جانم تزریق کنم...

 

فریبا کوثری

 



  
  

روزهایی هست در زندگیم که هیچ چیز خوشحالم نمیکند هیچ چیز حتی ناراحتم نمیکند روزهایی که نه حوصله خوشحالی دارم نه حوصله ناراحت شدن ...

 چند دقیقه پیش داشتم تکه های کوچک و ظریف آیینه را روی سفال میچسیاندم با دقت و حوصله و چشمان کم سویی که بدون عینک همه دنیا برایشان محو و مه آلودند ... در سکوت محض که حتی صدای نفسهایت را میشنوی با خودم میگفتم  ایکاش  خدا اندک فرصتی داشت  از خدایی ... که کنارم مینشست موهای خیسم  را کنار میزد رو گوشم ثابت میکرد در سکوت محض در میان نگاه متعجب و غمگین و همیشه نمناکم آرام آرام با دقت و حوصله تکه، تکه، تکه های پازل قلب شکسته ام را  کنار هم میچید با چسب محکم میجسباند ... با همان سر انگشتان گرم و نورانیش به گونه سردم دستی میکشید و ...

با تصور این صحنه و چسبهایی کنار این تکه تکه های قلبم .. دوباره همون یه جا به  اندازه یه سکه گرم بطن چپ قلبم ویبره میشه و ....تکه های کوچک آیینه قرمز میشن ...

بازم بدون دستکش ... و خون و آینه و انگشتای زمخت و همیشه زخمی ....که بند بندشان از درد ذق ذق میکنند .. و با خود میگویم دنیایم بدون سفال و رنگ و قلمو و آییینه چقدر سیاه و سفید بود و من نمیدانستم گویی به یکباره وارد دنیایی از رنگ و نور و سکوت و آینه  و نور شده ام و" دیوار بلند نامرئی رنج"  پیرامونم اندکی از اطرافم کنارتر ایستاده و همچنان مرا مینگرد ... روزهایی بوده که آنچنان نزدیکم بوده که  نفسم تنگ شده ....و تک تک استخوانهای قفسه سینه ام به مثابه میله های سرد زندان مرا در خود فشرده .. ولی وقتی درب رنگ را باز میکنم ...سفال سمباده کشیده صاف و صیقلی را با انگشتان زمختم لمس میکنم ..و قلمو در دستم رقص را آغاز میکنند وقتی رنگها  در هم میامیزنند و رنگی زیباتر خلق میشود ... و بر روی سفال غمگین می نشینند  لبخند و زیبایی سفال را میبینم ...

خدایا شکر ... از دنیای جدیدی که مرا وارد آن کردی تا اندکی تحملم را بالا ببری در این روزهای نفسگیر و تلخ اندوه ... سپاس

 

 

 

 


  
  

دلمان برای روزهای خوبمان، تنگ شده...
روزهایی که می شد در پیاده روهای ساده ی شهر قدم زد و شاد بود،

شب هایی که می شد نگران هیچ چیز نبود و خوابید و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید...
دلمان لک زده برای یک قُلُپ چای که بدون بغض و حسرت از گلویمان پایین برود... قمار سختی بود!
ما تمام دلخوشی مان را پای سادگی هایمان باختیم...
انصاف نبود هم بسازیم و هم بسوزیم،
انصاف نبود تاوان تصمیماتی را بدهیم که خودمان نگرفته بودیم...
ولی تسلیم نخواهیم شد!
دوباره بلند خواهیم شد و همه چیز را خواهیم ساخت!
ما از دردهایمان قوی تریم... 

نرگس صرافیان


 

ممرZibaMatn.IR


  
  
<      1   2   3   4      >