بگــیر از من این هـردو فرمانده را
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را
اگر عشق با ماست ؛ این عقل چیست ؟
بکُش! هم پــدر هم پــدر خوانده را
تو کاری کن ای مـرگ ! اکنون که خلق
نخــواهند مهمان ناخوانده را
در آغــوش خود "بار دیـگر" بگیر
من این مـوج از هر طرف رانده را
شب عاشـقی رفت و گم کرده ام
در ِ شیشه ی عطر وامانده را ...
فاضل نظری
گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی ست
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی ست
دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عشق ناشکیبایی ست
زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهدگشت زیبایی ست
راز مرا از چشمهایم می توان فهمید
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست
این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری
تمرین برای روزهایی که نمی آیی ست
شاید فقط عاشق بداند «او» چرا تنهاست:
کامل ترین معنا برای عشق تنهایی ست
فاضل نظری
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
سیمین بهبهانی