کاش میشد برای تو کاری کنم.
برای اینکه لبخند بزنی، برای اینکه خوب شوی، برای اینکه حال جهان تو خوب باشد.
کاش میشد باری از روی شانههای تو بردارم. که دلم میگیرد از غم این روزهای تو، که رنج میکشم از رنجهای عمیقی که میکشی.
کاش آغوش من شفابخش بود، که بغلت میگرفتم و خوب میشدی، که میبوسیدمت و دردهای تو تمام میشد.
دلم گرفته از دستها، از دهان، از شانهها، از آغوشم،
لعنت به من
که دارمشان و
هنوز تو غمگینی ...
نرگس صرافیان
بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم، بچه بودیم و بی خیال بودیم، برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته بودیم و در آن سیر می کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه های کودکی را گشت می زدیم، چرخ می زدیم و برای خودمان خیال های جانانه می بافتیم.
بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم.
بچه بودیم و آسمان آبی تر بود، زمین سبزتر و آدم ها شادتر بودند.
بچه بودیم و جهان، خواستنی تر بود.
بزرگ شدیم و از همه چیزِ دنیا سر در آوردیم، که لبریز شدیم از فکر و دغدغه، که توقعمان بیشتر شد، که جهان را مثل سابق دوست نداشتیم. و فهمیدیم که خوب نیستیم!
که ای کاش سر در نمی آوردیم، که ای کاش نمی فهمیدیم.
و اکنون در بن بست ترین کوچه های بزرگسالی پناه برده ایم به خاطرات روزهای کودکی...
از شر حالی که معمولا خوب نیست،
از شر ذهنی که بی خیالی نمی فهمد!
نرگس صرافیان طوفان