"کسی جز غم نمیگیرد سراغ خانه مارا ... خوشا روزی که غم هم گم کند ویرانه ما را ...."
"چقدر باید بگذرد که آدمی بوی تن کسی را که دوست میدارد از یاد ببرد ...چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟ "
"به یاد داشته باشیم که همیشه یک نفر پشت شیشه رفلکس هست که به حرکات ما جلوی آینه میخندد ....
"میاید نبودنت را به رخم میکشد و میرود ... نفسم را میگویم ... بی تو نفس کشیدن به من آموخت که تنهایی ترس ندارد ... گریه دارد ..".
وگریه آخر تو در روز آخر .... دو بخش بود ... گر... یه ... ولی دل صد پاره مرا هزار بخش کرد ...نازنینم ..." هنوز هم ارتعاش دستان نحیف و لاغر و استخوانی و زردت ازجلوی دیدگانم نمیرود ... و ا رتعاش لبهای نحیفت و دستانی که بی مهابا بر صورت نازنین و نجیبت فرو میامد ... بشکند دستی که سیلی زد به تنهایم ...
روزی هر متن قشنگ و نغزی به دستم یا به ذهنم میرسید بلافاصله برای وجود عزیزی پیامک میزدم ... و وقتی به یاد میاوردم که با نگاه مهربانش الان این کلمات رامیخواند تو دلم قند آب میشد ...
ولی امروز ... کلمات قشنگ و زیبا روحم را میخراشد ... از اینکه اینها را تنها میخوانم و تنها میفهمم ... و تنها به خاطرشان اشگ میریزم ... دلم پاره پاره میشود ...
خدایا بنگر این قلب منست ... تعجب نکن ... این پرچم خونالود و تکه تکه بر سر نیزه اشرار قلب تکه پاره منست که توان ایستادن بر سر نیزه ندارد ... ولی باز ترا میخواند .... خدایا .... بنگر که چگونه خار شده ام .... حقارت مرا ببین ... که مرا ...... میخوانند ... مرا که ...
هیچ نمیگویم ... فقط میدانم ...ایمان دارم به اینکه ... مرا میبینی ...مرا میشنوی ... مرا حس میکنی و گاهی مرا لمس ...
ولی باز نمیدانم ... چه گونه دلت آمد آنروز مرا از بلندای عزت به حضیض ذلت و خواری بکشانی ... نمیدانم به من بگو چه طوری دلت آمد ؟
"رسالت من اینست که دو فنجان چای را از میان هزاران جنگ خونین به سلامت به خدای خود برسانم تا در کنار آتش با هم نوش کنیم "
این نوشته مرحوم حسین پناهیه که خیلی دوستش دارم ....
به این نتتجه رسیدم که این دنیا جای حسین پناهیا نیست ... حجم این دنیا انقدر کمه که تحمل روحهای به این بزرگی رو نداره ...
دلم براش تنگ شده ... برای اون لهجه بخصوص و دوست داشتنیش ... برای او چکمه مسخره که تو سریال آژانس دوستی همیشه پاش بود و من فلسفه شو نفهمیدم ... برای اون چهره بخصوص که خیلی خشن بنظرمیرسد با اون روح خیلی لطیف و پروانه ای که آدم باورش نمیشه پشت این جسم قایم شده باشه ... جالبه ... من حتی تا قبل از مردنش نمی دونستم که پناهی شعر میگه .. و انقدر دست به قلم بوده ... میگن بعضی از آدما بعد از مرگشون شناخته میشن ... درک میشن ... فهم میشن ... و حسین جزو این عده بود ... چقدر دو ست دارم یک بار سر مزارش برم و یک شاخه رز سفید رو مزارش بزارم و ... بگم که چقدر دلم میخواست قبل از مرگش یکبار ببینمش و باهاش حرف بزنم ... کسی که وقتی نفس میکشید ...کسی ندونست که کیه ... روحش قرین رحمت حق که حتما اینگونه هست ...
یه روزی یک عزیزی داشتم ... که هر روز بهم زنگ میزد ... میگفت که اگه صداتو نشنوم دیوونه میشم ... یه روزایی یه عزیزی داشتم که اگر چه نداشتمش ولی همیشه باهام بود ... هر روز ... صدای مهربون و نرم و غمگین و مخملیش گوشمو نوازش میکرد با اون لحن گیرا که حالمو میپرسید ... دیروزا ... یک کسی بود که نگرانم بود ...اگه ازم خبری نمیشد بیتابم بود ... اگه محلش نمیزاشتم منتمو میکشید و لوسم میکرد طوری که فکرمیکردم واقعا یک موجود دوست داشتنی وخواستنی ام ... یه روز یه عزیزی داشتم که میگفت نمیتونه نمیتونه نمیتونه بدون من زندگی کنه نفس بکشه ... میگفتم خودتو عذاب نده من راضیم به رضای خدا ... میگفت کار ما از این حرفا گذشته ... ولی امروز ...
اینروزا دیگه کسی سراغمو نمیگیره ... تنهایی تا مغز استخوانم نفوذ کرده ... قلبم تیر میکشه .. یه درد مبهم و سردی تو ذهنمه ...یه باد سردی تو دلم ... دیگه کسی نیستم برای هیچ کس ... میدونم که تو همین شهر نفس میکشه ... میدونم ... تو همین شهر داره غذای گنجشگی میخوره ... میخوابه ... کار میکنه ... رانندگی میکنه ... پشت چراغای قرمز که مکث میکنه فقط به من فکر میکنه ... آهنگای غمگین که من دوست دارم گوش میده ... میدونم که هنوزم به خاطرم اشگ میریزه ... میدونم که هنوزم ته ته قلبش دوستم داره ... هنوزم وقتی جایی اسمم میاد ... قلبش هری میریزه ... ولی نمیتونه حتی اسممو بیاره ... نمیتونه ...خدایا نمیدونم ... نمیدونم چه طوری دلت اومد ؟
خداجونم نمیدونم چه طوری او روز چشمتو بستی و دستمو رها کردی ... که اون سکانسهای وحشتناکو تو زندگیم گذاشتی ... نمیدونم ... ولی ته ته دلم میدونم که حکمتی تو اینکارت هست ... ولی عقل ناقصم قد نمیده که ... فکر میکنی اگه زیاد عذابم بدی شکرتو به جا نمیارم ... شکر خدا جونم میلیاردها مرتبه شکر ...
دلتنگی تا مغز استخوانم رسوخ کرده ... امروز درست 16 روز است که صدایت را نشنیده ام .... ندیدمت ...
امروز از آن روزهایی که عطرت تمام مشاممو پرکرده ... امروز از آن روزهاست که با چشمان همیشه خیست تمام لحظه هایم تمام ثانیه هایم پر شده ... امروز از آن روزهایی است که گویی از خوابی بسیار بد ... از کابوسی بسیار دهشتناک برخاسته ام ... چون برخاستن از گوری سرد بعد از سالیان متمادی مرگ و سکون ... نه امروز درست 160 میلیون سال نوری است که ازتو جدا شده ام ... نه جدا نشده ام ... مرا با زور و خنجر و دشنه از تو کندند ... از تو کندند به مثابه کندن قسمتی از بدن ... و من و روح من هنوز خونریزی میکند ...
امروز با گرمی خونی که از روحم سرازیر بود از خواب برخاستم ... به یاد تک تک سکانس های روز وحشتناک مبعث ... که هر لحظه در ذهنم پلی بک میشود ... برخاستم ... ایکاش برمیخاستم و میدیدم که همه این حوادث را درخواب دیده ام ... و تو هنوز برای منی ... هرچند که مال من نباشی ... ولی افسوس امروز دیگر دریافته ام مردنم را ...
به مثابه مرده ای که درتشیع جنازه خود شرکت میکند صدای لااله الالله را میشنود و باور مردن خود را ندارد و وقتی درخانه سرد و تاریک گور تنها میماند و سرش به سنگ لحد میخورد میفهمد که ایوای این منم که مرده ام ... و من امروز بعداز 160میلیون سال نوری که اینروزها برایم طولانی شده دریافته ام که دیگر تو را ندارم ... تو مثل یک پروانه زیبا و نرم از دستانم پرکشیده ای و رفته ای ... دستانم خالی است و من به رد پروازت در آسمان دلم مینگرم ..هرچند اشگی که تا همیشه بر چشمانم بیتو جاریست ... همه را مه آگین کرده ولی من ... امید دارم به لحظه بازگشتت ... میدانم دنیا آنقدر بزرگ نیست که دیگر نتوانم ترا ببینم ... دیگر نتوانم دستان مرتعش و زرد و نحیفت را دوباره لمس کنم ...ایمان دارم که هیچ مکاره ای ... هیچ مکاره ای قادر نیست ترا برای همیشه از من بگیرد ...
روزهای بسیاری است که دست به قلم نبرده ام ... چون میدانم دیگر خواننده ای برای درددلهای زخمی من نیست ... و نگاه مهربانت را از من دزدیدند... خدا شاهد است که من به داشتنت از دور دلخوش بودم ... هنوز در باورم نمی گنجد که خدا پایان این همه احساس و عشق پاک وملکوتی را اینگونه تلخ بنویسد ... هنوز در باورم نمی گنجد که خدا مرا اینگونه بخواهد ... ترا اینگونه بخواهد ... نمیتوانم هضم کنم که خدایی به این مهربانی و عطوفت که روح ما را اینگونه با هم عجین کرده ... مرا اینگونه از تو بکند ... و دور بیاندازد ... من الان همین حس را دارم ... گویا از جسم تو ، روح تو کنده شده ام و میان لاشه های کنده شده بسیاری جا مانده ام ... جامانده ام تا بیایندو مرا دفن کنند ولی کسی نمیاید ...
روح خسته و مجروح و رخمی ام خودش در کنج کوچکی از قلبم پنهان کرده چمباتمه زده و مچاله شده ... سرش را با دستانش بغل کرده میان زانوان پنهان کرده ... وحتی لحظه ای مرا نمینگرد.. روح خسته ام که من همیشه همیشه شرمنده اش بوده ام روح بیچاره ام که از دست جسمم به ستوه آمده و دیگر این جسم مفلوک را نمیخواهد ولی نمیداند شکایت به کجا برد .. به خدا ؟ خدایی که اینگونه اورا مچاله کرده ریز ریز کرده و درهوا پرکنده ؟
روزگاری امید داشتم به روزی که با دستان مهربانت به خاک سپرده شوم ... ولی اکنون به مزار آرزوهایم یکی هم افزوده شده ... دیگر امیدی به این هم نیست ... دیگر نمی گذارند حتی به جسدم نزدیک شوی ... دیگر نمیگذارند حتی در مجلس ترحیمت اشکی بریزم ...
مهربانم ... نمیدانم روزی با چشمان مهربانت این مطالب را خواهی خواند ؟ یا اینکه ... هیج نمیدانم ... دیگر موبایلم خاموش شده ..دیگر پیامی نمیاید ... پیامی نمیرود ... با سه حرف اول اسمت روحمو دار زدم ... بیا و روحم را از آن بالا که با وزش هر نسیم تلوتلو میخورد به پایین بکش و دفن کن ... عزیزم ... زودتر بیا... میترسم روحم را باد ببرد ... و روزی بیایی که دیگر نیستم ....