شاعر که باشی
دنیا را در بقچه ای از یاد می بری
و تمام عمر
می نشینی به امید یک اتفاق خوب
که اتفاقا بهتر از همه می دانی
که نیست
شاعر که باشی
دیوانه گی و دانایی ات در هم می آمیزد
و درک نمی کنی
خودت هم حتی
خودت را
شاعر: مهدیه لطیفی
دلم که می گیرد
بلند می شوم
روی دستِ تو
و پیش از آنکه دوباره بر خیالِ تنم بخوابی
تمام این شهر را
در همین چند متر خانه جا می گذارم
بیرونِ این خانه
این سنگ هایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آور تر می کند
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد
سکوت که می کنی
وزن جهان را تنها به دوش می کشم!
و کم که می آورم
زمین آنقدر کند می چرخد
که تو توی تقویم می ماسی
و من
آونگ می مانم
بین حقیقتِ تو
و افسانه ای که از تو در سرم دارم!
سکوت که می کنی
شب پشتِ پلک های سکوت
حتم می کند که تو هم تنهایی!
شاعر: مهدیه لطیفی
شاعر: مهدیه لطیفی