بعضی زخمها را باید درمان کرد تا بتوانی به راهت ادامه بدهی ..
بعضی رخمها باید همیشه تازه بمانند تا راهت را گم نکنی ...
خدایا درد فراق و دوریت همیشه تو قلب من تازه است ..
خدایا هر روز که طلوع خورشید را با آن شکوه و عظمت وصف ناشدنی اش نظاره میکنم
ایمان میاورم به اینکه هنوز به من امیدواری ... به آدم شدنم امیدواری که یه روز دیگه بهم فرصت دادی
که نفس بکشم و تو رو پیدا کنم ... وقتی مشکلات و مصائب این زندگی متعفن خاکی همه وجودمو مثل منگنه
فشار میده ولی از همیشه بهت نزدیکترم حس میکنم رو زخم دلم نمک میریزی که زخم دلم تازه بمونه و بسوزه که
یادم نره که واسه چی اومدم که راه رسیدن به تورو پیدا کنم ... وقتی راحتم وقتی تو آسایشم مثل همه بنده های
ناشکرت کمتر به یادتم .. ولی وقتی تو محاصره درد و غمم .. وقتی اشگام امونمو بریده فقط بهت فکر میکنم
خدایا کمکم کن تا این زخم همیشه تو دلم تازه بمونه ... کمکم کن .. این زخم و ازم نگیر ..
اینروز ها عجیب آرامم همچون مزرعه ای که تمام محصولاتش را ملخها خورده اندلخت و عریان , دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد دیگری
هراسی از ضربات سهمگین داس نداردو مترسک خسته ای که در دلش داد میزد : جلو تر نیا غریبه خاکستر میشوی .. اینجا دلی را سوزانده اند ...
چرا اینروز انقدر به مرگ فکر میکنم ... ؟؟
ما ها ازغسالخانه و کفن و گودی قبر و تنهایی قبر بیشتر میترسیم تا خود مرگ و همیشه مرگ برایمان تداعی کننده این قسمت از مرگه .. که
در مقابل خود مرگ هیچی نیست چرا به مرگ به عنوان برگه رهایی روح از قفس خسته تن نگاه نمیکنیم .. این تن خاکی , مگه ما اومدیم برای
همیشه اینجا بمونیم .. خداییش اینجا منظورم این دنیاست اصلا جای موندنه .. مگه روز ازل خدا از ما پیمان نگرفت که بریم آدم بشیم برگردیم
پیشش .. فکرش و کن .. پیش خدا ... این کلمه رو با بهشت اشتباه نگیریم ... حالا اومدیم و انقدر تو تعفن این زندگی نکبت بار غرق شدیم
اصلا یادمون رفته واسه چی اومدیم ؟ انگار اومدیم این دنیا که بخوریم و بخوابیم و بهترین و لذیذترین میوه های خوشبو و غذاها رو به کود تبدیل
کنیم و دنیا رو پر از زباله کنیم و بریم ... تازه رفتن و برای خودمون که قبول نداریم اصلا مرگ واسه همسایه است .. ما حالا حالا ها هستیم ..
حتی وقتی یکی از عزیزامون می میره .. پدر , مادر , همسر .. میریم خیلی راحت با کمی اشگ و آه الکی تو یک پارچه سفید میپیچیمشون و زیر خاک میکنیم و چه راحت ... میریم تالار و غذا میخوریم و چنان با نی و با ولع نوشابه هورت میکشیم انگار نه انگار که همین یک ساعت پیش
عزیزمون و زیر خروارها خاک تک و تنها رهاش کردیم همچین روزی برای ما هم هست ؟
چند روز پیش تلویزیو ن داشت غسالخانه کرمان و نشون میداد ... و زحماتی که خواهرها و برادرای غسال میکشن میگفت , همه اعتراض
میکردن , بابا اینا چیه نشون میدن آدم دلش میلرزه دلش میگیره ... اه اینم شده برنامه خجالتم نمیکشن ...
و من با خود میگفتم وقتی قراره همه گذرمون به اینجا بیفته چرا انکارش میکنیم .. چرا با اینکه باورش داریم ولی پشت گوش میاندازیم .. مثل
اینکه رئیس اداره مون مارو بفرسته به یک ماموریت بزرگ به یک شهر دیگه .. ما برسیم به اون شهر هر کاری بکنیم جز اون ماموریته ... تازه
یکی ام بگه بابا وقتت داره تموم میشه باید برگردی جواب رئیس و بدی ... جواب میدیم ... حالا کو تا برگشتنم .. ولش کن .. وقت زیاده ..
و هر طلوع خورشیدی که هر روز میبینیم (که خیلی هایمان اصلا نمی بینیم چون تا لنگ ظهر خوابیم )فرصت دوباره ای است که خدا به ما
داده برای آدم شدن ... برای رشد ... برای تعالی ... یعنی خدا هنوز به ما امیدوار است ... برای ... برای هر آنچه که خدا میخواهد بشویم
ولی نمیشویم .. یارب ادرکنی
آنگاه که بیگانه ای را به حریم امن قلبت راه دادی
و او را تنگ در آغوش گرفتی و سخت بوسیدی
و در بی رحمانگی محض درجلوی چشمان خونبارم
دست در دستش رقصیدی ؛ پروانگی ام را با مردانگی ات
له کردی ...آنشب که تو در آغوش او میلرزیدی
من سر بر شانه دیوار میگریستم و اشگهایم به شانه خدا میریخت ...
به سلامتی کسانی که جسارت عاشقانه از دست دادن و ترجیح میدن به حقارت به هر قیمت نگه داشتن ...
این روزها حالم دردناک است ...
یاد آن مطلبی افتادم که تو همین وبلاگهایی که گذری بهشون سرمیزنم چه زیبا نوشته بود :
افتادن فی نفسه دردناک است ... به یادت افتادن دردناکتر ... از یادت افتادن دردناکترین ..
این روزهای دردناک به معنای واقعی کلمه دردناک و سخت که بهار داره تموم میشه و من احساسش نمیکنم عجیب با منصور حلاج درگیرم و
هر مطلبی که گیرم اومده درباره اش خوندم و کیف کردم و لذت بردم ...
آن زمان که از وی پرسیدند : عشق چیست ؟ گفت امروز بینی و فردا و پس آن فردا ... کسی که به جرم انا الحق گفتن و ارتداد محاکمه
میشد ؛ امروز مثله اش کردند ( گویند هر قطره خونش بر روی زمین میریخت کلمه الله میشد کسی که به جرم ارتداد محاکمه میشد به جرم
گفتن انا الحق ) فردا به دارش کشیدند و پس آن فردا اتشش زدندند و خاکسترش به باد دادند ... کسی که در کوچه ها میگشت و میگریست
و از خدا میخواست که رسوایش کند ..
وقتی چنین مطالبی را میخوانم قلبم به درد میاید واقعا ما هم آدمیم .. ناممان را انسان گذاشتیم .. یک زندگی کلیشه ای تهوع آور و عادت وار
که عین کنه چسبیدیم بهش .. ما که ادعا میکنیم شیعه علی هستیم و مرید حسین ... واقعا علی و حسین اینگونه زندگی کرده بودند ..
ذهنم آشوب است این شبهای غمین که غروبهایش خفه ام میکند ... برایم دعا کنید ... و چقدر این روزها به حسین می اندیشم و به منصور و
علی ...