سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان با برادران مسلمانش [نیرومند و] افزونمی شود . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :196
بازدید دیروز :269
کل بازدید :832199
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/13
9:42 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

سکانس اول :

دختر با ناز چشماهایش را میگشاید درتخت گرم ونرمش جابجا میشود

از جا بلند میشود پرده یاسی رنگ پنجره را کنار میزند آفتاب به زیبایی میتابد

پایین میرود در روی میز آشپزخانه لیوان شیر , آبمیوه و تخم مرغ که انتظارش را میکشد

بابا استاد دانشگاه است و مامان پزشک هر دو طبق معمول سرکارند .. موهایش را شانه میزند

آرایش ملایمی میکند ..با میلی چند لقمه ای میخورد ... دیرش شده کلاس موسیقی دارد و عصر دانشگاه ..

راهی کلاس میشود ...

 

سکانس دوم :

پسر کوچک از خواب برمیخیزد طبق معمول روی زمین بدون پتو و لحافی روی فرش نخ نمای ماشینی خوابش برده ..

مادرش جلوی بخاری خوابیده دهان گشاد و و بی دندانش باز است  و خرناس میکشد .. پدر جلوی منقل مشغول است ..

خواهرش نیست حتما دیشب کارش خیلی زیاد بوده که صبح دیرکرده ..خواهرش خود فروشی میکند .. پدر و مادر هردو معتادند

ازخانه بیرون میزند .. سردی هوا تنش را مورمور میکند چاره ای نیست خیلی گرسنه است باید برای صبحانه فکری کرد ..

ار جلوی مغازه نان فانتزی فروشی که رد میشود بوی نان تازه زانوانش را میلرزاند دیشب شام هم نخورده .. جلوی ویترین

نانها میایستد و یک دل سیر تماشا میکند .. کفشهای پاره اش .. لباش مندرس و نیمدارش توجه مردی را که از نانوایی خارج میشود

جلب میکند .. مرد دوباره داخل مغازه میشود و با پاکتی نان گرم و خوشمزه برمیگردد ..و دستان پسر گرمی را حس میکند ..

سکانس سوم :

دختر از دانشگاه برمیگردد ..کلید را که میچرخاند خانه در تاریکی محض فرو رفته ... به یکباره همه لوسترها و چراغها و فش فشها روشن میشوند و همه دوستان و فامیل هورا میکشند  شب تولدش است اصلا یادش نبود .. میهمانهای زیادی درخانه انتظارش را میکشند ..حتی خانواده خواستگار سمجش که پسرشان در دانشگاه بوستون درس میخواند با یک کادوی خیلی گرانقیمت انتظارش را میکشند ..

نیمه های شب میهمانی به پایان میرسد .. حوصله جمع کردن کادو ها را ندارد .. خسته مامان و بابا را میبوسد و به رختخواب میرود ..

سکانس چهارم :

پسر خسته و کوفته شب به خانه که نه به پناهگاه میرود تا بخوابد تا لااقل شب را در بیرون نلرزد آهسته در آهنی کوچک را باز میکند پدر و مادر هر دو سرمنقلند ... با صدای در پدر سرش را برمیگرداند - کجا بودی تا حالا تن لش .. زود باش بیا یه چایی بریز .. به طرف کتری زوار در رفته روحی کنار اجاق میرود و چای از صبح مانده سیاه را در استکان میریزد و جلوی آنها میگذارد .. چقدر خسته است و دلش میخوابد ... و صبح نحس دیگری را آغاز کند ... پسر بزرگ میشود .. میان کثافت و دود و دزدی برای سیر کردن شکم .. و کم کم دزدی دیگر جواب گوی خرج و مخارجش که با اعتیادش بالا گرفته نیست .. خلاف میکند مواد میفروشد .. خواهرش دیگر به خانه نمیاید .. ترجیح میدهد در خانه این و آن بخوابد و خرج خودش را بیاورد و او باید  خرج مواد پدر و مادرش را  که پیر هم شده اند را هم بدهد ...

سکانس پنجم

دختر ازدواج میکند و با همسرش به بوستون میرود ... زندگی شادی دارد .. همسرش پزشک است و خودش داروساز.. زندگی روبراه و کاملی دارند که با آمدن پسرشان زیباتر میشود .. هر چند غم غربت سخت است ولی ... سالی یکی دوبار پدر و مادر از ایران به دیدارشان میایند ..

 

سکانس ششم :

پسر ... موقع حمل مواد چند کیلویی دستگیر میشود ... وبه حبس ابد محکوم میشود ...

هر دو این بچه ها ایرانی هستند .. هر دو .. ولی پدر و مادر درست حسابی  از او یک پزشک میسازد و پدر و مادر لاابالی و بزه کار از این یکی یک معتاد هرزه مواد فروش .. که غیر از خودش هزاران نفر دیگر را با پخش موادی که خودش و خانواده اش را نابود کرده نابود میکند ؛  و دختر و پزشک شوهرش جان هزاران نفر را نجات میدهند ..هر دو پیر میشوند ... میمیرند ... دختر به بهشت میرود ... پسر به جهنم ...

آیا معنای عدالت اینست ؟