می دانم ... امشب دیگر اخم هایت را باز می کنی ... رخت ِ درد را از تن در می آوری .. موهایت جوانه می زند ... دست هایت امتداد ِ زمین می شود .... و تو آرام و خیلی آرام در آغوش خدا می خوابی ..
می دانی ؟ می دانم سرطان اتفاق ِ عجیبی ست ... مثل ِ زلزله می ماند ... قبل از آمدنش همه چیز عادی است ... سر ِ جایش است ... درس می خوانی ... مهمانی می روی .... می رقصی ...
اما بعد از آمدنش دیگر هیچ چیز سر جایش نیست ... زندگی آوار می شود روی سرت ... تو زیر ِدین ِ نفس هایت ، ماندن را تمنا می کردی .... فقط ماندن را ... بیشتر نفس کشیدن ... بیشتر قدم زدن ... بیشتر خندیدن را ..
آن وقت ساده ترین کارها برایت عزیز می شود ... آن وقت لبخند هایت را می شماری ... خواب هایت را می شماری و می ترسی کم بیاوری ... آن وقت فکر می کنی امسال چقدر بهار دیر کرده ...
می دانی ؟ ما همیشه فکر می کنیم مریضی برای بقیه است ... ما آدم های خوبی نیستم ... قدر ِ سلامتی مان را نمی دانیم و خدا را شکر نمی کنیم ... ما آدم هایی هستیم که "سلامتی " را وظیفه ی خدا می دانیم نه لطف ِ او !ما بی تفاوت می گذریم ....
و صدای درخت ها ، صدای بادها و صدای بی صدای سکوت را نمی شنویم ... ما لبخند را جدی نمی گیریم ... ما زندگی را بو نمی کنیم .... ما آدم های احمقی هستیم که روز به روز حریص تر و احمق تر می شویم .... ما حقارت ِ افکارمان را پشت ِلباس های زیبا و مدارک دانشگاهی پنهان می کنیم ...
ما احوال ِدل ِ هم را نمی دانیم و زندگی وقتی برایمان عزیز می شود که بدانیم دارد تمام می شود !
اما می دانم ... می دانم که تو خوب فهمیدی که سلامتی چقدر زیباست و گنجشک ها ... گنجشک های نیم روز چقدر زیبا آواز می خوانند ...
عزیزم ! من تو را نمی شناسم و تنها تصور ِ ذهنی ام از تو ، حضوری کمابیش در یک ویدئو کلیپ است اما آدم هایی با درد ِ تو را خوب می شناسم ...
/ مارگارت آتوود /
/ مجموعه بی بال پریدن - قیصر امین پور /