مرحومه ی مغفوره ی تنهای نا آرام
مرحومه ی مغفوره ی از یادها رفته
مضمون پر تشویش یک "صد سال تنهایی"
محکوم ساعت های پر تکرار در هفته...
این ها منم...یک من که هرشب گریه میکرده ست
یک من که بعداز دیدنت بغضش ترک خورده
یک من که مغرور است و میترسد کسی جایی
شک کرده باشد این زن از یک مرد چک خورده
من عشق نافرجام یک مجنون نما بودم
لیلای بدبختی که هی دایم رکب میخورد
گم گشته در ساعت شنی هایی که طوفانیست...
با کاروانی که ندانسته به شب میخورد
خط میکشم روی خدا، روی خودم با تو
روی تمام اعتقاداتی که میمیرند
با دفتر شعرم وداعی مختصر دارم
سرگیجه ها دست مرا در دست میگیرند
مرحومه ی مغفوره، تو رحمت نخواهی شد
بر سنگ قبرت نام و تاریخی نخواهی داشت
محتاج حمد و سوره اش هرگز نخواهی بود
او داشت از لب های تو لبخند برمیداشت
تو رفته ای و شعر ها قهرند با حالم
خودکار با دستم نمیسازد نمیبینی؟!
هیچ اتفاقی شاعرانه نیست، میفهمی؟!
این زن تورا هر بیت میبازد، نمیبینی؟!
این شعر را تقدیم تصویر خودم کردم
در بیت اول خودکشی کردم، نمیدانی
تو رفته ای و زندگی کردن غم انگیز است
این آخرین شعریست که از من "نمیخوانی"
| اهورا فروزان |
نامش برف بود...
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف بر بام های کاهگلی...
و من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن
شکسته باشد
دوست می داشتم...
| بیژن الهی |
چه قدر پاهای کوچکت به تو می آیند
وقتی در بزرگراه قدم می زنی
و ناخواسته پل های عابر پیاده را هوایی می کنی
از خانه به خیابان می آیی
بی اینکه بدانی
زنان زیبا چه بلایی بر سر جهان می آورند
پس طوری از پلهها پایین بیا
که قیمت دلار بالا نرود
بگذار واقعیتی را با تو در میان بگذارم
در خاورمیانه
مردها یا عاشق میشوند
یا انقلاب میکنند
حالا بگو
سهم من از تو
از سرزمینی که برای آن جنگیده ام چیست؟
| حامد یعقوبی |
: گفت عشق نه!
بیا تا همیشه "دوست" بمانیم
دستش را رها کردم
- : گفتم
ببخشید ما به کسی که
برایش روزی چندبار
از درون فرو میریزیم
دوست نمی گوییم ...
| فرید صارمی |
حرف که می زنی
من از هراس طوفان زل میزنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که میزنی
من ـ عین هالوها ـ
زل میزنم به دست هات
به ساعت مچی طلایی ات
به آستین پیراهن ات
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت:
تو از دیروز فرو رفته ای
در کلمهای انگار
در عین
در شین
در قاف
در نقطه ها!
| مصطفی مستور |