سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نادان را نبینى جز که کارى را از اندازه فراتر کشاند ، و یا بدانجا که باید نرساند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :191
بازدید دیروز :269
کل بازدید :832194
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/13
9:35 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

جایی میخوندم :

دلتنگی های جفت های روحی برای یکدیگر فقط یک احساس نوستالژی عادی نیست .. بلکه احساسی بسیار طاقت فرساست

در غیاب همتای روحی خود ، درد فلج کننده ای را درعمق استخوانهای خود احساس میکنید !

جفت های روحی اول از همه جفت ابدی  همدیگرند یعنی اینکه اولین دیدار آنها در دنیای واقعی در واقع اولین دیدار آنها نبوده !!!

قبل  از تناسخ در  دنیای فیزیکی ( از روح تا انسان ) آنها در اتحاد و کنار هم بوده اند بنابر این آنها احساس تعلق قوی ، محکم و  غیر قابل انکاری نسبت به هم دارند  و جالب اینکه این دو گاهی در فراسوی ارتباط جسمانی هم وقتی کنار یکدیگرند هم از تصور جدایی تا چند ساعت  و لحظه دیگر از تصور حوادث ناپیدای آینده هم احساس دلتنگی آزارشان میدهد ...

حتی اگر تمام کائنات دست به دست هم دهند و آنان را از هم دور نگه دارند ... روح آنان همیشه در تقابل و تلاش برای در کنار گرفتن جفت روحی خود است و جهان با ارتعاشات نامحسوس همواره با فرکانس تلاش میکند آنها را در کنار  هم قرار دهد

و علیرغم جدایی های متناوب ، حوادث بیشمار ، تلخیهای فزاینده غیر قابل انکار ، تنش های همگانی ، تلاش های غالبا مثمر ثمر برای جدایی ا فکندن بین این دو جفت .. آنان همچنان در حالت سر خوردن به سوی همدیگرند ... 

گاهی در کمال ناباوری در مکان و زمان غیر منتظره بدون هماهنگی  قبلی حتی بدون تصور و آگاهی .. ناگهان کائنات دست در دست هم میدهند تا این جفت ها به یکباره درکنار هم قرار گیرند ...

خود برتر با روش های مرموزی همیشه تلاش میکند تا این دو جفت شوند ودر کنار یکدیگر قرار گیرند .. .به همین دلیل است که هرچقدر که اطرافیان سعی کنند این رابطه را پیچیده کرده و تلاش کنند این دو

را همچنان دور از هم نگه دارند فرکانسهای نامرئی که از این دو همواره ساطع میشود همانند جریان برق که نامرئی ولی تاثیر گذار است این دو را جذب همدیگر میکند ...

و این باعث میشود در لحظاتی دیوانه وار دلتنگ  همتای روحی خود شوند و این دلتنگی و تشعشات نامرئی آن بلافاصله فرکانس وار بر مخلیه و ضمیر ناخودآگاه طرف مقابل تله پاتی میشود  و  هرگز نمیتوانندروی شخص دیگری تمرکز کنند ...

علاوه براین جفت های روحی از طریق تله پاتی همواره با یکدیگر درگیرند ... تله پاتی آنان را قادر میسازد تا از ضمیر ناخودآگاه یکدیگر استفاده کنند و بر روحیه و خلق و خوی یکدیگر آگاهی یابند ...

هر زمان که همتای روحی شما بشدت برای شما دلتنگ  شود ، شما یک احساس شدید غم و افسردگی شدید  بصورت تله پاتی دریافت خواهید کرد و این باور نکردنی است که وقتی عشق به وجود انسان

مسلط میشود چقدر ذهن او میتواند قدرتمند عمل کند که این حس قدرتمند اگر دوری دو جفت روحی  هم در میان باشد بسیار فرساینده  و وحشتناک میتواند هر دو طرف را درهم بکوبد ..

مانند موجهای خشمگین و کوبنده دائما بصورت فرسایشی بر ساحل ذهن و روح طرفین میکوبد آنقدر که معنا و مفهوم زیستن به معنای واقعی کلمه را از طرفین میگیرد ....

به نظرم جفت های روحی همانند یک جفت کفش اند .. کفشهایی  که لنگه به لنگه شان به هیچ دردی نمیخورد .. کفش ها وقتی جفتند وقتی کنار همند

حتی اگر کهنه هم باشند ولی با ز هم  به درد میخورند .. یک  لنگه کفش هر چقدر هم که گران قیمت باشد باز هم یک لنگه کفش بی ارزش است که زیر

دست و پا له میشود ... و به هیچ دردی نمیخورد تاکید میکنم به هیچ دردی .. در کمال ناباوری حتی به درد خودش !!!؟؟؟

 

لی لی

................................................

غ . ن : دیروز داشتم ماشین می شستم و ناخودآگاه به ذهنم اومد وای چقدر دلم میخواد با هم  ماشین بشوریم ...!!

و تو دلم زمزمه میکردم : با تو سفرهایی است که هنوز نرفته ام .. جنگل هایی است که ندیده ام ..کوههایی که از فراز آن پایین را ننگریسته ام ..

فلیمهایی است که ندیده ام ، آهنگهایی که گوش نکرده ام ..

رودها و دریاهایی که پا در آن نشسته ام ...جاده ها ی مه گرفته ایست که نپیموده ام .. . شب های کویری است که ستاره هایش را نشمرده ام ...

برفهایی است که رد پای جفتمان را حکاکی نکرده است  و بارانهایی است  که در آن یک دل سیرخیس نشده ام ...

قلعه رودخان ، ماسوله ، کندوان ،غار علی صدر ، میدان نقش جهان اصفهان ، سی و سه پل ، چهل ستون ، ناژوان اصفهان ، کلسای محشره وانگ اصفهان ، پاسارگاد شیراز و همه جاهای بی نظیری که

تنها ولی با نگاه تو هم  دیده ام  و آرزو داشتم کنارت ببینم ... هر جای زیبایی از این سرزمین که پا گذاشتم با گلایه از من ترا طلب کردند و باور نداشتند تک و تنها به دیدارشان رفته ام ...

(وقتی تو شبکه های مجازی یه چیزی و میخونم که خیلی خنده داره دلم میخواد بلند بلند برات بخونم و با هم بخندیم یا چیزی و میخونم که خیلی عجیبه میخوام برات نشون بدم تا با هم تعجب کنیم یا یه چیزی که دلم به درد میاد و گریه م میگیره دلم میخواد با هم غمگینش بشیم .. ولی افسوس ... فهمیدم که دنیا خیلی بیرحمتر از این حرفاست که جفت روحیتو کنارت بزاره ... همین و من اینو پذیرفتم .. چون چاره ای جز پذیرش نداشتم و ندارم  )


 





 


  
  

واسه این که از تو دورم ، به تو مدیونم
واسه کشتن غرورم ، به تو مدیونم
تو که حرمتو شکستی ، پای عهدت ننشستی
گرچه بازم تو نیازم ، لحظه هامو بد می بازم ، به تو مدیونم
واسه ی چشای خیسم ، به تو مدیونم
این که از غم می نویسم ، به تو مدیونم
این که بی جونم و سردم ، این که بی روحم و زردم
پی آرامشی که بردی و من پی اش می گردم ، به تو مدیونم
به تو مدیونم ، به تو مدیونم
به تو مدیونم ، غرورمو شکستی عین شیشه
به تو مدیونم که کشتی دلمو واسه همیشه
به تو مدیونم ، منو دادی به بی بها بهانه
به تو مدیونم واسه بغض عمیق این ترانه


به تو مدیونم ، شکستی حرمت شب و من و ماه
به تو مدیونم ، کم آوردی و رفتی اول راه
به تو مدیونم عزیزم واسه این حال مریضم
اگه مثل برج سنگی جلوی چشات می ریزم ، به تو مدیونم
به تو مدیونم ، به تو مدیونم
به تو مدیونم ، غرورمو شکستی عین شیشه
به تو مدیونم که کشتی دلمو واسه همیشه
به تو مدیونم ، منو دادی به بی بها بهانه
به تو مدیونم واسه بغض عمیق این ترانه
به تو مدیونم و دینم و ادا می کنم

حتما
نشونت می دم چه رنجی داره هر چی کردی با من
واسه این که تو خجالت محبتتات نمونم
جونمم می دم و می بینی ، پای حرفمم می مونم
به تو مدیونم و دینم و ادا می کنم

حتما

............................................................................

غ . ن : و باز رضا صادقی با صدای ناب و غمگینش اول صبحی تو ماشین میخونه ..  به تو مدیونم ......هوای ابری و مه گرفته .. رضا صادقی .. با این آهنگ  محشر ... چه شود ...!

 


  
  

یادمان نمی رود چقدر به فکر ما بودید!
یادمان نمی رود چقدر عزیز از دست دادیم، چقدر ترسیدیم و چقدر محدود و منزوی شدیم و شما چقدر عین خیالتان نبود!
یادمان نمی رود چقدر مقصر بودید و چقدر کوتاهی کردید. که لبه ی پرتگاه مرگ بودیم، طناب هم کنار دستتان بود اما برای نجاتمان هیچ کاری نکردید، فقط ایستادید، نگاه کردید و اندوه و اضطراب بی حد ما حتی نگرانتان هم نکرد...
که به خاطر ما صاحب مقام شدید اما به فکر خودتان بودید...
این ها عزیزانِ کسانی اند که دارند نفر به نفر پرپر می شوند و می شوند اعداد و آماری که کم یا زیاد، اعلام می کنید فقط! شما را به خدا فکری بکنید، کشورهای دیگر چه کردند؟ حسود باشید لطفا، حسود باشید...
که روی چوب های در حال سوختن، همیشه می توان آب ریخت، اما وقتی که خاکستر شدند، چه فایده؟؟؟
حواستان باشد؛ تاریخ، ناجیِ خوبی اگر نیست، قاضیِ خوبی ست...

نرگس صرافیان طوفان


  
  

بعد از آن شب بیداری لعنتی که بیزارم ازش وقتی ام که صبحش باید برم سر کار دیگه هیچی دیگه اینکه نتونی بخوابی یه طرف و استرس اینکه فردا خواب بمونیم یه طرف دیگه و رختخوابی که عین جوجه تیغی زخمیت میکنه انقدر  که پوزیشن عوض میکنی و شونه هایی که مثل تخته زمخت و سخته و دردناک مثل همیشه ، به پشتم که نمیتونی مثل بچه آدم بخوابی چون نفست تنگ میشه .......

گوشیم زنگ خورد صداش مثل همیشه از پشت گوشی یهویی بغلم کرد از بغلایی که انتظارشو نداری آنی ،  لحظه ای .. صداش بر خلاف همیشه خسته نبود یه آن به ذهنم اومد این همون صدای بچگیا و نوجوونیامونه .. اون موقع از صبح تا شب با هم بودیم و تو عالم بچگی و نوجووونی فارغ از غم و درد و اندوه بودیم هیشکیم کاری به کارمون نداشت ..بهش گفتم یعنی صدای منم مثل همون موقع اس همونجور جوون و سر حال و با تاییدش قند تو دلم آب شد ‌‌..

عصر یه روز غمگین وسط هفته س .. لوکیشن مثل همیشه گورستان شهر ... انبوهی از جمعیت که برای مراسم چله یکی از مشاهیر مذهبی شهر جمع شد ند ، جالبه با این وضعیت کرونایی فک کنم  حداقل هزا ر نفری میشدن ... یک طواف کامل دور قبرستون زدم ... در حالیکه با چشام از دور جمعیت و میگشتم ...بعد وارد لوکیشن شدم .. همون لوکیشن لعنتی که بیزارم ازش ...پاهام میلرزن طوری که حس میکنم تحمل حمل تنم و ندارم یه ضعف خاص ... با خودم میگم ..من ...دوبازه اینجا چه میکنم ؟؟؟ 

سر مزار آشنا چمباتمه میزنم فاتحه ای میخوونم .. میخواهم بر گردم ولی .. پاهای سست و ذهن  مغشوشم یاریم نمیکنند ..از تصور اینکه دوباره در این مختصات خاص دوباره در چند قدمی هم هستیم نفسم به شماره میفته از تصور اینکه الان با چشمانش دنبالم میگرده و اگه  برم ناامید میشه منصرف رفتن  میشم و به طرف جمعیت میرم و از دور دنبالش میگردم ...

و بالاخره  .. و وبالاخره قامت تکیده و نحیفش را از دور میبینم که سرش مثل سر کنجشگ یک جا بند نیست و هی اینور و اونور دنبالم میگرده .. همه جا رو نگاه میکنه الا پشت سرش ...

گوشی تو کیفم  سنگینی میکنه ولی نمیتونم بهش زنگ بزنم نمیتونم پیامک بدم .. عزیزم اینجام درست پشت سرت ... چکار کنم سوت بزنم برگرده ؟؟؟!!! خنده م   میگیره .. تو عصر ارتباطات .. تو دهکده جهانی ... من ... اون .. سوت 

 .. واسه ما عصر حجره ..

میرم جلوتر جایی که تو تیر رس نگاهش باشم .. به عقب که برنمیگرده فقط چپ و راست میکنه ... به ضلع چپش میرم تا ... یه آن برمیگرده و آخ بلاخره دید ...

کنارمزار خواهرش چمباتمه میزنه و دستشو میزاره رو صورتش ...و احساس میکنم کم کم  شونه هاش تکون میخوره ..گریه میکنه .. . نمیدونم گریه ش برابه اونی که اون زیر خوابیده .. یا اینی که کمتر از 20 قدم باهاش فاصله نداره؟؟

ولی جرات نزدیک شدن بهش و نداره  ؟؟؟... یه چند دقیقه ای میگذره .. بالاخره پا میشه ... نمیدونم چه کار کنم به طرفش برم ؟؟؟ راه میفتم ..

حس میکنم داره میاد به طرفی که میرم  نمیدونم پا تند کنم و ازش فرار کنم یا وایستم .. نزدیکتر میشه ... آهسته میگه میری سر مزار ننه ؟؟؟ قلبم هری میریزه اصلن اونجا یادم نبود.. باشه ای میگم و راه میفتم ..

روی مزار ننه جون و  آقا میشنیم و فاتحه ای میخونم .. چقد دلم براشون تنگه .. کاش بودی ننه جون .. کاش بودی ...

اون چند دقیقه به  اندازه چند سال میگذره بالاخره میاد ... سلام کوتاهی ... و هر دو کنار قبر ننه چمباتمه میزنیم  .. زانوی چپم ذق ذق میکنه و نمیتونم بشینم ... از کنار م پا میشه میشینه روبروم میدونم

برای اینه که بتونیم همو بیینیم ... حرفی کلمه ای پیدا نمیکنم .. با اینکه همه روح وقلبم پره حرف  و درده ...

درخت بزرگ و زیبای کنار مزار از ده سال گذشته خیلی خیلی بزرگتر شده .. و چترشو روی مزار ننه انداخته ... یه آن دلم به حالش میسوزه .. چقدر سخته درخت تو ی قبرستون بودن ... ریشه های غمگینت

زیر خاک کنار مرده ها نفس بکشه و تنه بلندت سایه بندازه روشون .. و همیشه وهمیشه شاهد غم و درد و رنج باشی ... هیچ تابی به شاخه هایت بسته نمیشود و صدای هیچ بچه ای در میان برگهایت نمی پیچد ! و هیچ خانواده ای سفره پیک نیکش را زیر سایه ات پهن نخواهدکرد ..  چه رسالت غمگینی !!

جغرافیای غلط .. جبری که تا مغز استخوونتو میسوزونه و چاره ای نداری جز تحمل ... وسط هفته س و قبرستون خلوت ...

روبروم که میشینه ماسکو میده پایین و صورت لاغر و نحفیش نشون از روزهای سخت گذشته س .. چقدر تکیده شده .. فک نمیکردم تا آخر عمر انقدر از نزدیک در فاصله یک قدمی ازش بشینم ...اینبار لباساش مرتب و اتوکرده است و کفشش واکس زده .. این یعنی به  خاطر من تیپ زده !!

به قول شهرزاد " همیشه اونجوری نمیشه که  ما فکر میکنیم ...به لباش نگاه میکنم "  لباش کاملا سورمه ای میزنه و این یعنی قلبش دیگه نمیکشه ! یعنی نارسایی قلبی ... یعنی پشت گوش انداختن و  دکتر

نرفتن .. !!

به بهانه پا شدن دست چپشو میگیرم و بلند میشم محکم دستموفشار میده بلند میشم ولی دستمو ول نمیکنه  اینبار کنارش میشینم و دستامون به هم گره میشه ...دستاش مثل همیشه سرده سرده ...!!

باورم نمیشه فکر نمیکردم تا آخر عمرم دستاشو یه بار دیگه تو دستام بگیرم ...

کلمه ای برای رساندن اوج اندوهم پیدا نمیکنم .. میخوام سرشو بغل کنم رو سینم فشار بدم  و ببوسم  ولی نمیتونم .. زانوم داره میشکنه .. بلند میشم .. بلند میشه ...

یه لحظه میخوام  شونه هاشو مثل قدیما بغل کنم .. و یک آن بی ملاحظه اطراف شونه هاشو  بغل میکنم و ناخواسته لبام  با گردنش مماس میشه .. و تمام ...  ازش جدا میشم ..

یه آن  فکر میکنم داره تلوتلو میخوره حالت چشاش یه جوری میشه میترسم ...  چشمایی که دیگه  فکر نمیکردم بتوم  از  این همه نزدیک نگاش کنم ...میره طرف درخت و بهش تکیه میده ...

انگار تو دلم باد میوزه .. و صداش گوشامو پر کرده .. استرس داره کمرمو میشکونه  باید هرچه زودتر از اون محیط خارج بشم ولی نمیتونم ...

یه لحظه میگه میای بغلم .. درخت همچنان نگامون میکنه  و حس میکنم شاخه هاشو پایین تر میاره تا کسی ما رو نبینه .. خدایا این چه دردیه که نه شفا میدی نه میکشی ..

نمیدونم چه میشه یه لحظه دست راستش دور شونه هام حلقه میشه و نمیدونم ... فقط یه لحظه گرمی لباشو روی گوشه چپ لبم حس میکنم .. و هراسناک ازش جدا میشم ...

به جفت پاهامون فکر میکنم که روبروی  همنن .. به کفشامون که همو میبوسن ...  یه آن فکر اون در کرمی رنگ میفتم که پناهمون بود ... و شاهد دلتنگیا و .......

دیگه داره غروب  میشه .. و باید هر کدوم بریم  به کلبه غم خودمون ... راهمون جداست .. زندگیمون  جداست ..  دنیامون جداست .. به آسمون نگاه میکنم  هر چیمون که جدا باشه ..آسمونمون یکیه ... ماه و خورشیدمون یکیه 

خدامون که  یکیه !!! ... پاهام میلرزه ... زانوهام تاب و تحمل ندارن ..چرا نمیتونم گریه کنم ؟؟؟ چرا  اشگام نمیاد .. پیاده مسیر و طی  میکنم .. و به این سرنوشت تلخ و دردناک فکر میکنم ...

و با خودم میگم : تحمل دوریش سختتره برام ؟؟؟؟ یا تحمل اینکه نمیتونه دوریمو تحمل کنه ؟؟؟  و با خودم میگم قطعا دومیش ...

.............................................................

 

غ . ن : کاش میشد موقع برگشتن از کنارت  این دل غمگین و خسته رو آهسته دور از چشم همگان انگار که مال من نیست کنار خیابانی رها کنم و برم ...


 


  
  

ساعت نزدیک سه صبحه باز بیخوابی زده به سرم ساعت واسه شش  و نیم صبح ساعت و آلارم م زدم باید برم اداره ولی خوابم نمیاد ..دو ساعتیه هی تو جام غلت میزنم پوزیشن عوض میکنم ولی لعنتی نمیاد خوابو میگم که یه چند ساعتی اقلن بیهوش بشم انقد گریه کردم چشام میسوزه .. وقتی دراز میکشی و گریه ت مبگیره اشگ رو صورت نمیاد میره تو گوشت ...

یه ساعتی هست از شوک اون روز در اومدم ...گاهی تنهایی تو مغز استخوون آدم رسوخ میکنه و گزگز میکنه ...

یاد خاطره اون رور افتادم یه روز غمگین چند وقت پیش بود داشتم قرآن میخوندم رسیدم به یه آیه که ترجمه این بود (و خدا به فرشته ها فرمان داد که بر آدم سجده کنن همه فرشته ها سجده کردند به جز شیطان  ) که اولین  "نه " بشریت را به خدا میگه که این آدم ارزش سجده کردن نداره میره زمین و به گند میکشه و خدا به خاطر این تمرد اونو از درگاهش میرونه و بهش میگه (برو که برای ابد از درگاه ما رانده شدی وجایگاهت دوزخ ابدی خواهد شد .)..

به اینجای آیه که رسیدم همه تن و سلولام لرزید همه این صحنه ها مثل فیلم جلوی چشام تو یه پرده عریض سینما دیدم ...

شیطانی که میلیونها سا ل عاشق خدا بود و عبادتشو کرده بود با یک "  نه"   برای همبشه از درگاهش رانده شد ... این کلمه " برای همیشه "خیلی دلمو سوزوند یعنی هیچ امید بازگشتی توش نیست !!!!..و من چقد سر همین آیه گریه کردم زار  زدم ... دلم واسه شیطون میسوخت ... خدایی که به بشر به این بنده دو پا سرا پا تقصیر میگه هر گناهی هرگناهی کنی توبه کنی میبخشمت به خاطر یک "نه " اینطور شبطون و از خودش میروونه .. الانم هر وقت ابن آیه و میخونم گریه م میگیره به خاطر تنهایی شیطان ...

گاهی فکر میکنم حتی خدام شاید بعضی وقتا دلش واسش تنگ میشه ولی خب خداست دیگه نمیتونه زیر حرفش بزنه ...

بعد با خودم میگم اگه یه روز با خدا فیس تو فیس شدم اگه منو با این همه گناهام بخشید که " میدونم حتما میبخشه " آخه میگن خدا انقدر مهربونه که آخرش همه رو میبخشه اگه البته حق الناسی به گردنم نباشه اگه بخشید ( فک کن همه بخشیده میشن همه میرن به بهشت همه و همه و شیطون اون گوشه تک و تنها داره گریه میکنه  درد آوره دیگه نه ؟؟؟!!) اونرو بهش میگم با گریه بهش میگم خدا جون میشه شیطونم  ببخشی ؟؟؟!! ... خودتم دیدی که اون راست میگفت دیدی که این بشر دو پا چه ها که نکرد تو دنیات میشه ببخشبش ... خدا یه نگاهی به منه سرتخ میندازه  و چشمای گریونم میکنه دستی به سرم میگشه و میگه میدونی همه بلاهایی که سرت اومده به خاطر اون بود که گولت میزد گفتم میدونم خدا جونم اون  فقط پبشنهاد میداد خب من میتونستم قبول نکنم  !!!! خودمم مفصر بودم  نه ؟؟؟؟

به نظرم پنجاه پنجاه بود قضیه  !! خدا یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میکنه ،   البته میدونم انقدر مهربونه انقدر خداست انقدر با حاله که دنبال بهونه س واسه بخشش حتی " شیطان "

با همون لحن مهربونش چشمک ریزی میزنه و من دلم غنج میره  میگه باشه فقط به خاطر تو برو بگو بیاد ... و من  .... و من میدووم و دست شیطون میگیرم و داد میزنم بیا خدا بخشیدت خدا بخشیدت خدا بخشیدت ....و ....دست تو دست هم میرقصیم..

خدایی که انقدر مهربونه که میگه آخرش همه رو همه رو میبخشه ....حتما شیطونم میبخشه .....

حتی از تصور این صحنه و پایکوبی من و شیطون همه سلولای تنم ویبره میشه و اشگم امونمو میبره ...

خدایا ممنون که رومو زمین ننداختی ... ممنون که ما رو بخشیدی ...ممنون

اصلن میگن خداو شیطون که اونم یه فرشته بوده سالیان سال عاشق هم بودن خدا آدم و خلق میکنه عاشق اون مبشه شیطون که طاقت نداشته خدا غیر از  اون عاشق کس دیگه ای باشه کاری میکنه که آدم و از چشم خدا بندازه .. موفقم میشه واسه همبنه که اینبار آدم  به خدا خیانت میکنه دست خدا رو ول میکنه و دستشو میزاره  تو دست شیطون  انصافا  اگه نگاه کنیم خب شیطون پیشنهادهای عالی و وسوسه انگیزی  میده دیگه ... به همین سادگی انسان از خدا دور میشه   ......

و .. خدا تنها میشه .. . به همین سادگی در عین پیچیدگی !

 

لی لی

..........................................................

پ . ن : البته اگه اون روز خدام خدایی کنه و منو ببخشه ( وقتی این کلمه رو مینویسم اون قسمت سکه ای سمت چپ قلبم ویبره میشه و گرم ) بهم بگه خب برو دیگه سرمو درد آوردی برو بهشت بهش میگم .. میشه نرم بهشت ...؟؟!!   آخه من نه حوری و غلمان میخوام نه نهر شیر وعسل و میوه های آنچنانی نه شراب  !!

یه نگاه باز از اون نگاهای خاص بهم میکنه و میگه دیگه چه مرگته چی  میخوای اینبار  بچه سرتخ ؟؟؟؟ و من  سرمو میندازم پایین و با مظلوم نمایی خودمو لوس میکنم و میگم ..

اول اینکه بچه ها مو و یه نفر دیگه رو که میدونی کیه گاهی بتونم ببینم و اینکه حالشون خوب خوب باشه !!! و ..................

"یه کتابخونه خیلی خیلی خیلی بزرگ پر از کتاب و یه سینمای خیلی خیلی بزرگ با یه آرشیو تموم نشدنی از فیلم .. فقط همین ..."

 


  
  
   1   2   3      >