گاهی وقتاست که آدم از اطرافیانش هیچی نمیخواد ... نه بوس .. نه بغل .. نه همدردی .. بدون کلیشه های رایج و حرفهای صد من یه غاز ..
کاش آدم کسی رو داشته باشه که در اوج ناراحتی و افسوس و غم و هزار کوفت و زهر مار دیگه .. بهش زنگ بزنه .. با اولین سلامت .. بدون هیچ حرفی بفهمه امروز مودت چیه ؟؟
بشه رفت کنارش نشست هیچ نپرسه .. فقط دو تا چایی بریزه .. تو چشات نگاه کنه .. و بگه بیا بشین اینجا.. کنارم .. بهم تکیه بده ... بیا با هم غصه بخوریم ...
نگه گریه نکن .. نگه دنیا همینه ... نگه حالا دیگه پیش اومده ولش کن ... نگه دنیا دو روزه هیچی ارزش غم خوردن نداره ... اینا رو نگه ... کلیشه تحویل نده ..
تو دنیا فقط خنده قشنگ نیست .. گل قشنگ نیست .. پرنده و آب قشنگ نیست .. بوی گردن نوزاد قشنگ نیست ... گاهی هیچ کدوم ایناحال آدمو خوب نمیکنه ..
آدم یعنی آه و دم ... کسی باید باشد که از صدای نفسات خس خس سینه پر از دردت بفهمتت .. از صدای آه کشیدنت غماتو ترجمه کنه ... هیچی نگه ... کسی که بتونی هر چی تو دلته بهش
بگی و نترسی از اینکه تو آینده ممکنه اینا رو به کسی بگه .. نترسی از اینکه از بالا به پایین نگات کنه ... نترسی از اینکه حتی تو ذهنش تحقیرت کنه ... نترسی ازش ..
آدم امنی که وقتی کنارشی خوده خوده خودتی .. بی واهمه دیروز و امروز و فردا ... ایکاش همه داشته باشن یه همچین کسی رو ...
چند وقت پیش خوندم یه آقایی تو ژاپن است که کارش همینه .. یه آغوش امن و یه گوش شنوا ... در قبال گرفتن مبلغی وقتی خیلی خیلی غمگینی و کسی رو نداری که باهاش درد و دل کنی
بهش زنگ میزنی تو کافه رستوران جنگل دریا هر جایی که تو بگی میاد ... و چند ساعتی کنارته .. بی قضاوت .. بی سابقه ذهنی .. بی آنکه راهکاری بهت بده فقط بهت گوش میکنه .. بغلت میکنه ..
.. میتونی تو بغلش گریه کنی ...میتونی به سینه هاش بکوبی ... تو بغلش زار بزنی ...از دردات بگی ... ولی ..اونجا ژاپنه ... و اینجا ایرانه ...متاسفانه ..
کاش یکی بود که میگفت عزیزم بیا امروز با هم غم بخوریم ... یا یه کافه ای بود به اسم .. کافه غصه خوردن .. هیچی سرو نمیکرد .. اونایی که غمگین و ناراحتن از زمین و شاکی ان .. یه ساعت برن
بشینن و با هم دردو دل کنن و گریه کنن و یه " سالن داد زدنم " داشته باشه که ضد صوت باشه و صداتو کسی نشنوه و بتونی انقد داد بزنی که صدات بگیره که تارهای صوتی ات زخمی بشه ...
وقتی میای بیرون ... بتونی بگی آخیش ... یه آخیش اساسی ...
یه مدتیه یه سریال خیلی خیلی قشنگ اومده به اسم " رهایم کن " یه سریال محشر ایرانی با تم قدیمی دهه چهلی یه آهنگ تیتراژ پایانی داره با صدای
مرحوم تورج شعبانخانی که پنجاه سال پیش خونده ... وقتی میخونه " هنوزم چشمای تو مثل شبای پر ستاره س ... روحتو سوراخ میکنه و قلبتو با دو دست
آهنی فشار میده ... انگار پرت میشی به پنجاه سال پیش ... حتما ببینینش ..حتما ..
خب نیم قرن از عمرمون گذشته نیم قرن پر از اندوه و درد و استرس و نداری و والدین ناآگاه .. یه زندگی مارپله ای که ماراش از پله هاش خیلی خیلی بیشتر بود .. هی یه قدم رفتیم جلو و یه اژدها نیشمون زد و افتادیم پایین و تو قعر .. ولی پر رو دوباره بلند شدیم ... کمربندو محکم تر بستیم و دوباره و دوباره ها ..
به خاطر داشتن حداقل ها ی یه زندگی خیلی خیلی عادی که تو هر کشور ی جزوِ بدیهیات بوده جنگیدیم .. زخمی شدیم ... کسی رو نداشتیم که حتی
زخمامونو ببنده ..خودمون زخمامونو بانداژ کردیم .. وقتی سرما خوردیم کسی نبود یه پیاله سوپ و یه قرص بده دستمون ..خودمون با حال نزار پاشدیم و واسه
خوده مریضمون سوپ درست کردیم .. .. ودر این گیر و دار تازه زخمای اطرافیانمونم بستیم .. وقتی مریض شدن واسشون سوپ پختیم .. تیمارشون کردیم ..
و آخر قصه ام ...... و آخر قصه آدم بده داستان بودیم ... کار دنیاست دیگه .. چه میشه کرد ... دیگه عادت کردیم ....به اینکه بی مزد و مواجب سرویس بدیم
تو لحظات خییلی خیلی سخت تنهایی تصمیم گرفتیم چون هیچ مشاوری نداشتیم هیشکی که بتونیم روش حساب کنیم .. تو بزنگاههای طاقت فرسا یه
تنه جور عالم و آدم و کشیدیم .. و گاهی با یه تصمیم اشتباه دوباره ماره نیشمون زد و افتادیم تو چاه اون پایین پایینا ... ولی از رو نرفتیم ...
هیچ وقت از رو نمیریم ... ما جنگندیم .. میجنگیم و تا آخرین نفس خواهیم جنگید ..
تا حقمونه از این جغرافیای مزخرف بگیریم ...
لی لی
یه وقتایی یه حرفایی تو گلومه که باید سرریز بشه والا خفم میکنه...
اینکه یه کلمه و یه جمله کوتاه میتونه باعث این فوران احساس بشه گاهی اصلا برام خوشایند نیست.. ولی دستم خودم نیست ..
همیشه گفتم که به خاطر حماقتام هیچ کس و مقصر نمیدونم و یقه هیشکی جز خودمو نمیگیرم... و نباید .. که بگیرم .
هر چه کردم با دستای خودم بوده .. نمیگم هیچ کس نقشی نداشتی ولی درصد خودم بیشتر بوده ...
اینکه در برهه ای از زمان که به جاهلیت تشبیهش کردم آرزوی مرگ کسی و نوشتم ... خب چیز غریبی نیست . .وقتی تو صلیب دردی وقتی
همه ثانیه هات پر از رنج و افسوسه .. مغزتم ارور میده و سیگنال بد پالس میکنه به روحت ...
این روزا دیگه ازرنج و درد نمیترسم هر روز و هرروز باهاش تانگو میرقصم !!!!!
بارها گفتم وقتی آدم تو رنج و سختی و فقره سلولهای مغزش فرسوده ان .. هرگز نمیتونه تصمیمات درست تو زندگیش بگیره ..
چرا فقرا همیشه تو رنجن ؟؟ چرا هیچکارشون درست از آب در نمیاد ..چرا همش بدبیاری میارن .. چرا ؟؟؟
برای اینکه وقتی تو نداری دست و پا میزنی و تغذیه درست و حسابی نداری خون به سلولای مغزتم نمیرسه همش تصمیمات غلط میگیری وهمین تصمیمات
کوچیک و غلط هی رو هم تلمبار میشن و میشن یه کوه مشکلات در هم برهم ..
مثل یه گلوله کوچیک برف که تو سرازیری میشه بهمن بزرگ و همه چی رو خراب میکنه !
چرا فقرا بیشتر از داراها بچه میارن ؟؟؟ چون دلخوشی غیر از رختخواب و جفت گیری مداوم تو دنیا براشون نیست ..!!! که لحظه ای تو خلسه هورمونی دنیا
و غماشونو از یاد ببرن ... خب تو همین جفتک و اروها م یکی درست میشه عین خودش !!!
گاهی ناشیانه و احمقانه برای کسانی که باعث رنجمان میشوند آرزوی مرگ میکنیم ... خب قطعا برات ملموسه که وقتی آدم به حدی از انزجار میرسه و
طرف مقابلشو در همه بدبختیاش دخیل میدونه این فکر از سرش میگذره که مثلن اگه طرف برای همیشه از زندگیش حذف بشه همه مشکلاتشم حذف
میشه .. و اگه از کائناتم حذف بشه که چه بهتر دلش خنک میشه .. چون کاری از دستش بر نمیاد .. برای خودش و زندگیش بکنه .. چون مرگو بدترین اتفاق
زندگی میدونیم ..حالا اگه واسه دشمنمون بیفته که چه بهتر ..
درحالیکه همه تو صفیم و هر روز جلوتر میریم و بهش نزدیکتر میشیم ..و این جبر ه مطلقه همینطور که خوده زندگی جبره...
و توش هیچ دخل و تصرفی نداریم حتی ازمون سوال نمیشه که میخوای بیای تو این دنیای مزخرف و یا موقع رفتن که میخوای برگردی "؟؟
اخیرا یه کتابی میخووندم به اسم "به خاطر بوفالوها" یه کتاب بی نظیر تشبیه قشنگی در مورد تولد داشت که البته من بسط و گسترشش دادم :
هممون تو کش و قوسای مزخرف هورمونی دو جنس مخالف که مثلن توش لذتکی هم هست کارت دعوت میفرستیم به یه طفل بیگناه به معنای مطلق
کلمه معصوم که بیاد تو سرنوشت "گه مون " و مثلن خوش خوشانمون بشه که پدر و مادریم ..
فک کن به یکی کارت دعوت بفرستی به مهمونی دعوتش کنی .. طرف بپرسه : خب چی برامون تدارک دیدی عزیز جان !!
یه کم سرتو بخارونی و بگی والا غیر از رنج و درد و بدبختی و بیماری هیچی در انتظارت نیست !! تازه..
ممکنه وقتی داری میای تو راهم به خاطر ژن های معیوب و مزخرف من یه اتفاقاتی برات بیفته آسیبم ببینی و اصلن پات سالم به اینجا نرسه !!!؟؟؟
...تازه تو این دنیایی که میخوام بیارمت تو هر 4 ثانیه یه نفر براثر گرسنگی میمیره .. زباله همه دنیا و بلعیده ...
اگه از کرونام گذر کنی جنگ آینده بر سر آبه ...
تازه یادم اومد یه مریضی خطرناکی ام اومده که راحت نفسم نمیتونی بکشی..عزیزکم ولی من خیلی دوستت دارم آ باید بیای .. نیای ناراحت میشم !!
همینقدر مضحک .. همیقدراحمقانه .. همینقدر بیرحمانه .. همیقدر پت و متی و باری به هرجهت !!!ا که مثلن نسل مریض و مزخرفمون منقرض نشه یه وقت !
حالا اینکه به اون مهمونت اینا رو قبلن بتونی بگی و خب خودش انتخاب میکنه و بیاد یا نیاد پای خودشه خب ..
ولی اینکه یه طفل معصوم بیگناه و تو عالم بیخبری هورمونی و جاه طلبی جسمی خودت کشون کشون بکشیش بیاریش تو این دنیای مزخزف و بگی
مثل من تو" گه " دست و پا بزن وسط راهم من ولت میکنم و میرم بنظرم اوج جنایته !!!
چهل سال پیش داریوش با صدای غمگینش هی میگفت : پدر آنشب جنایت کرده ای شاید نمیدانی !!! و ما نمیفهمیدیم ...
پس تا اطلاع ثانوی لطفا خواهشا التماسا تولید مثل نکنیممممم ...
شاید اینا همشون خزعبلات و تراوشات یک ذهن دیووووونه اس قطعه به یقین ... دیووونه ای که فقط با صدای بلند فکر میکنه .. و فقطم صدای فکر بلندشو
تو این کره خاکی اینجا میتونه بنویسه که تو بخونیش لااقل ...و بس
راستی تو خبرا خوندم واسه سکونت تو کره مریخ ثبت نام میکنن .. هستی ؟؟؟
فقط لامذب خیلی خیلی گرونه ...( استیکر خنده و گریه با هم )
بازم فکراتو بکن ...
به قول شاعر :
عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم ...!!؟؟؟
لی لی
بغلم میکنی؟ بغلم میکنی وقتی اضطراب، محاصرهام کرده و دارم رنج میکشم؟ وقتی از درون متلاشیام و از بیرون آرام؟
بغلم میکنی که دردهام بریزد و پاییز غمگینم بهار شود؟
دستانم را میگیری تا هزاران گنجشک غمگین، درون سینهی من آرام بگیرد؟
نگرانم میشوی؟ غصهام را میخوری وقتی که زل میزنم به نقطهای و آرام و بیصدا غصه میخورم؟
نهایت تلاشت را میکنی؟ برای اینکه حال من خوبتر شود؟!
همیشه برای آدمهای غمگین چای ریختهام و این نهایت تلاش من برای آرام کردنشان بوده.
نهایت تلاشم برای اینکه زمستان کسی را بهار کنم.
گاهی حجم دردها بیش از ظرف تحمل آدمهاست و آدمها حق دارند غمگین باشند...
دردهایی هست که نمیتوان از آنها حرف زد، و رنجهایی هست که نمیتوان آنها را شرح داد...
چیزی نپرس، فقط سستیِ شانههای سنگینم را ببین، سرت را به نشانهی همدردی تکان بده و در آغوشم بگیر...
که همین شانههای امن تو برای من کافیست..
هوا سرد است
برایم چای میریزی؟
| نرگس صرافیان طوفان |
بالاخره یک روز تمام میشود
این دنیا با تمام سربالاییها و سرپایینیهایش...
آدمی که تو را رنجاند،
اویی که تو را خنداند،
کسی که قلبت را به درد آورد،
اویی که آرامت کرد،
کسی که اشکهایت را دید و لبخند زد،
اویی که اشکهایت را پاک کرد و یا، با تو اشک ریخت
کسی که تمام وجودش پر از مهربانی بود،
و اویی که...
با همهی آنها، روزی جایی دور از اینجا رو به رو میشوی؛
یا با لبخند به هم نگاه میکنید،
و یا فقط به هم، نگاه میکنید...!
آنجا دیگر کسی نمیتواند؛ چشمانش را روی قلبی که شکست، بغضی که به گلویی نشاند، اشکی که جاری کرد، زندگی شیرینی که خرابش کرد، دروغی که گفت، ببندد.
چون همان وقت که اینجا چشمانش را روی تمام اینها بسته بود؛ کسی بود که چشمانش همه چیز را ثبت میکرد و به خوشخیالی آن فرد، لبخندی تلخ میزد.
گاهی باید کنار گوش تمام بیگناهان دلشکسته و پر از بغض دنیا آرام گفت: غمت نباشد؛ کسی که اینجا چشمانش را بست؛ جایی دیگر بخواهد یا نخواهد چشمانش باز خواهد شد، گوشهایش هم. و همان وقت اشکی را که جاری کرد و ندید؛ میبیند.
و صدای قلبی را که شکست؛ میشنود.
میدانی؟ تنها خوبی این دنیا این است که، تمام میشود
آرام بگیر...
آنجا، جای دیگریست...
| مهسا رضایی |
..............................................................
غ . ن : وقتی نوشتنم نمیاد ..
مُشتی کتاب و فیلم، روی میز تحریر و
یک دست مبل کهنه روی فرشِ ماشینی
همسایه و جشن تولدهای پی در پی
تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!
پوسانده تنهایی دلت را،مثل آبی که
یکدفعه زیر بسته ی کبریت افتاده
هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی
یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده
دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند
این میز،آن یخچال،این بشقاب،آن شانه
حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است
این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه
هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد
مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده
نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده
جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده
طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی
مثل درختی زرد در سودای تابستان
یا در اتاقِ خلوت تبعید،بی امّید
یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان
در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی
در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی
تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد
این را تمام ماهیانِ نهر می دانند
تو مثل یک آواز ِنامفهوم ،غمگینی
این را خیابان های پایین شهر می دانند...
| حامد ابراهیم پور |