یک زمانی هم توی زندگی آدمی هست که دلتنگی بیمعناست. یعنی شاید دلتنگ بشوی، اما نمیتوانی بیانش کنی. اصلا گفتن یکچیزهایی از یک زمانی به بعد، به گند کشیدن آن چیز-آن حس- است. بعضی وقتها، بعضی قصهها پیش می آید که نه میتوانی بگویی کاش از اول نوشته شود، نه میتوانی به آن تن بدهی و قبولش کنی. بعضی وقتها، آرزوی خوشبختی و سلامتی و این مزخرفات، وقتی نوشته میشوند یا به زبان میآیند، میتوانند مضحکترین لحظهی زندگی تو و دیگری را رقم بزنند. بعضی وقتها بهترین بودن، نبودن است. شاید این را دیر بفهمی. اما همین که فهمیدی به آن عمل کن و بیشتر از این به گندکاری مشغول نباش. بگذار آن چند جملهی خوبِ بین سلام و خداحافظی، آن لبخندهای کشیده شده روی لبها، وقت دیداری در ازدحام آدمها و آن دوست داشتنِ دورِ بیتوضیح از بین نرود. از کادر خارج شو، بگذار یک پردهی ندریده بماند. یک احترام کوچکِ کوچک برای دیداری دور در عصرِ بارانیِ پاییزِ پیر...