خداوند، پاک است و پاکان را دوست دارد ؛پاکیزه است و پاکیزگان را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :83
بازدید دیروز :285
کل بازدید :863243
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/21
7:41 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

بعد از این هرکس هر جور دلش خواست قضاوتم کند برایم هیچ اهمیتی ندارد من راه خودم را میروم و کار خودم را میکنم و آینده خودم را میسازم

دلیلی ندارد زندگی و آرامش و آینده ام را قربانی نظرات دیگران کنم .. کوتاه صحبت میکنم چون زمانی برای توضیحات اضافی برای دیگران ندارم

بی دلیل نمیخندم بی دلیل با هر کسی گرم نمیگیرم مزاح نمیکنم .. راحت فاصله میگیرم از آدمها ، رفتارها ، احساس ها ...

راحت دل میکنم از هر چیز و هر کسی که آزارم میدهد

نه  گفتن را بلد شده ام و این آغاز استقلال فکری و رفتاری و شخصیتی من است  زین پس بدون تعارف خودم خواهم بود و خودم خواهم ماند ...

اینها را نوشتم که تمرین کنی به مرگ گرفتم که به تب راضی شوی .. لطفا بیش از این قربانی نظرات دیگران نباش ..

اولویت خودت باش.. کنترل احساسات را به دست بگیر و به رای خودت زندگی کن ..

مهربانی و لطف بیش از اندازه ی تو  به درد هیچ کس نمیخود اما قطعا از تو یک قربانی میسازد...

به دوست داشتن هیچ کس محتاج نیستم .. من کسی را دارم که به جای تمام آدمها دوستم دارد ..

مراقب است که غمگین نشوم و شانه های همیشه صبورش مراقب است که غمگین نشوم و برای بغض های احتمالیم   همیشه آماده !!

من کسی را دارم که تمام حواسش هست که دلم نگیرد که اگر گرفت دست روی شانه بگذارد و بگوید بیخیال دختر !!

و به چشمهایم که اگر بارید اشگهایش را پاک کند .. و حواسش به چینی نازک احساسم هست که ترک نخورد و نشکند ...

کسی که حضورش برای من " همه " است و وقتی دارمش نیاز به هیچ کس ندارم ...

کسی  که در تمام لحظات سخت و جانکاه زندگی همیشه همراهم بودم بی منت بی گلایه ... بی چشمداشت ... کسی که آرامم میکند در همه حال

و هرکاری میکند که لبخند بزنم کسی که آغوشش در شب بیماری و بیداریهای بسیار تنها پناهم بوده ...

من کسی را دارم که دوستش دارم بسیار دوستش دارم ...

او  "  من " است ...

" منه " بردبار و صبور و اکنون آرامم که دیگر هراسی از گذشته و آینده ندارد .. از حالش لذت میبرد از تک تک دقیقه های زندگیش و سپاس ورد هر روز زبانش ...

خدایا سپاس واسه همه اون چیزایی که دادی و گرفتی و خواهی داد و خواهی گرفت ... !!

با خود غمگینمان مهربانتر باشیم ...

................................................


 پ . ن : دیروز در خنکا و نسیم ظهر گاهی در حالیکه صدای اذان همه جا را گرفته  در آرامش و وسکوت و خلوتی روز شنبه قبرستان موکت کوچکی  روی مزارش انداخته ام و با قلمو  و  رنگ نوشته های کمرنگ روی مزار سیاه رنگ را که دیگر خوانده نمیشد نقاشی میکنم  به تاریخ که میرسم  می بینم ده سال گذشته .. ده سال پر از اندوه و بیم و یاس و حرمان ...

و با خودم میگم  چرا  ما قدر عزیزامونو نمیدونیم ....

هی قدرش  و نمیدونی هی نمیدونی ... وقتی برای همیشه ازش دور میشی تازه میفهمی چقدر دوستش داشتی و نمیدونستی ...!!!

به خاک فکر میکنم خاک تیره که چه زود عزیزانمان را  در آغوش فشرد و به زیر خاک فکر میکنم به زیر خاکی که رویش چمباتمه زده و با او صحبت میکنم

چه ازت مونده الان اون زیر ؟؟؟ ودلم به درد میاد  ...  و با خود زمزمه میکنم : ما را به سخت جانی خود این گمان نبود !

قدر اونایی رو که دوست دارید بدونید !!! چون به قول قیصر امین پور خیلی زود دیر میشه ...خیلی زود ...





 


  
  

رابطه :

یک واژه گنگ و محدود  .. و چقدر این سوال کلی است : آیا هم اکنون در رابطه ای هستی ؟؟؟

رابطه فقط نشان میدهد که  تو به چه کسی ربط داری !؟؟؟

اما نوع ربط را نشان نمیدهد

بعضی رابطه ها مثل قهوه اند :

هراز چندی احساس نیاز به آن میکنی و وقتی طعم آن را چشیدی تا مدتها احساس نیاز در تو میمیرد..

بگذریم از آنها که وقتی هوس قهوه میکنند چند لیوانی قهوه میخورند

یکی پس از دیگری اما نه در یک کافه !!!

بعضی رابطه ها مثل سلول انفرادی اند

راه ورود دارند اما راه خروج نه !! وقتی در آن رابطه هستی باید به دور از تمام دنیا باشی و زندگی کنی

نمیدانی  که در آن بیرون ، چیزی  تغییر کرده یا نه ؟؟؟؟

میگویند در سلول انفرادی گاهی حتی به زنده بودن خود هم شک میکنی..

بعضی رابطه ها مثل یک  خانه شیشه ای هستند

همیشه به تو گفته اند و خود نیز احساس میکنی که آزادانه در دنیا میچرخی نخستین بار که به دیوار خوردی میفهمی که زندانی یک خانه شیشه ای شده ای ..

بعضی رابطه  ها مثل لباس هستند کمک میکنند تا در میانه ی جمع ، عریانی خود را پنهان کنی ..کمک میکنند که تو خود  را ثروتمند تر، ساده تر ، چاق تر ، لاغرتر ، زیباتر ، شادتر ، جوانتر از آنچه هستی نشان بدهی ..

لباس وقتی از مهمانی به خانه بازگشت زود میاموزد که جایگاهش در کمد لباسهاست نه جای دیگر ..

بعضی رابطه ها مثل هوا هستند تا هستند دیده نمیشوند اما نخستین لحظه ای که نبودند میتوانی نیاز به بودنشان را با تک تک سلولهای تنت لمس کنی ..

و اما تو در بعضی رابطه ها مثل یک موبایل هستی احساس میکنی که مهمی و همیشه همراه ...دیر زمانی طول میکشد تا بیاموزی که " مهم "تو نبوده ای بلکه " آنهایی" بودند که اتصال به آنان از طریق تو ایجاد میشد ..

و در آخر بعضی رابطه ها مثل یک نیکمت هستی .. به مسافر تن خسته ای که روی تو نشسته دل می بیندی و میگویی اینبار هم او به من دل بسته است و

نخستین سرما یا گرما یا باد یا باران دیر یا زود به تو اثبات میکند که " نیمکت " باز هم فریب مسافر دیگری را خورده است و روزهای سخت عاقبت نتهاست ...

 

محمد رضا شعبانلی


  
  

اینجا خیابان است، آن‌جا کوچه، آن خانه!

اینجا قفس، آن‌جا قفس تر، آن یکی زندان!

آرامشم پشت همین دیوار ها گم شد...

باید مدارا کرد با این درد بی‌درمان

 

بعد از تو گنجشکی شدم، زخمی‌تر از یک شعر

هرکس مرا سنگی زد و قلب مرا آزرد

پرواز کردن از تنم پرواز کرد و رفت...

بال و پرم را لااقل ای دوست برگردان!

 

پیچیده در من مرگ، پیچیده درونم درد

من لا به لای زندگی گم کرده ام خود را

تکلیف من با گریه ها روشن نخواهد شد

بشکن برو راحت شوم ای بغض سرگردان!

 

سهم نفس‌هایم دقیقا مرگ تدریجی است

اینجا برایم آخر دنیاست، بی اغراق...

بعد از تو غم دیدم، تو بعد از من چه خواهی دید؟!

گنجشک های مرده در هر گوشه ی تهران...

 

| اهورا فروزان |



  
  

عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌

و من‌ قرن‌ها در انتظار زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازد!

زنی‌ که‌ میان بازوانش‌ چونان‌ گُنجشکی‌ بگریم‌ و

او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آوَرَد!

 

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌ام‌ را ترک‌ کنم‌،

در پیاده‌روها پرسه‌ زنم‌ و

چهره‌ات‌ را در قطرات‌ باران‌ و نور چراغ‌ ماشین‌ها بجویم‌!

رد لباس‌هایت‌ را در لباس‌ غریبه‌ها بگیرم‌ و

تصویر تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جست و جو کنم‌!

 

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌، که‌ ساعت‌ها در پی‌ گیسوان‌ تو بگردم‌...

گیسوانی‌ که‌ دختران‌ کولی‌ در حسرت‌ آن‌ می‌سوزند!

در پی‌ چهره‌ و صدایی‌

که‌ تمام‌ چهره‌ها و صداهاست‌!

 

عشقت  مرا به‌ شهر اندوه‌ برد!

بانوی‌ من‌!

و من‌ از آن‌ پیش‌تر هرگز به‌ آن‌ شهر نرفته‌ بودم‌!

نمی‌دانستم‌ اشک‌ها کسی‌ هستند

و انسان‌ بی‌اندوه‌ تنها سایه ای‌ از انسان‌ است‌!

 

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ چونان‌ پسرکی‌ رفتار کنم‌:

چهره‌ات‌ را با گچ‌ بر دیوارها نقّاشی‌ کنم‌،

بر بادبان‌ زورق ماهی‌گیران‌ و بر ناقوس‌ و صلیب‌ کلیساها...

 

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ عشق‌، زمان‌ را دگرگون‌ می‌کند!

و آن‌هنگام‌ که‌ عاشق‌ می‌شوم‌ زمین‌ از گردش‌ باز می‌ایستد!

عشقت‌ بی‌دلیلی‌ها را به‌ من‌ آموخت‌!

 

پس من‌ افسانه‌های‌ کودکان‌ را خواندم‌

و در قلعه ی قصّه‌ها قدم‌ نهادم‌ و

به‌ رویا دیدم‌ دختر شاه‌ پریان‌ از آن‌ من‌ است‌!

با چشم‌هایش‌، صاف‌تر از آب‌ یک‌ دریاچه‌!

لب‌هایش‌، خواستنی‌تر از شکوفه‌های‌ انار...

 

به‌ رویا دیدم‌ که‌ او را دزدیده‌ام‌ هم‌چون‌ یک‌ شوالیه‌

و گردن‌بندی‌ از مروارید و مرجانش‌ پیشکش‌ کرده‌ام‌!

عشقت‌ جنون‌ را به‌ من‌ آموخت‌

و گذران‌ زندگی‌ بی‌آمدن‌ دختر شاه‌ پریان‌ را!

 

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جست‌ و جو کنم‌

و دوست‌ بدارم‌ درخت‌ عریان‌ زمستان‌ را،

برگ‌های‌ خشک‌ خزان‌ را و باد را و باران‌ را

و کافه ی کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌!

 

نزار قپانی


  
  

برج مراقیت

میگن از وقتی خلبان وارد کابین پرواز میشه تاوقتی که به مقصد برسه توسط برج مراقبت راهنمایی و به اصطلاح مراقبت میشه .. قشنگ نیست ؟؟؟

اینکه تو  همه مسیر یکی مراقبته و به وقتش بهت اخطار میده  و راهنماییت میکنه که مسیر و کج نری و به سلامت به مقصد برسی خیلی حس خوبی بنظرم ..

وقتی همه ما انسانها در مسیر زندگی پر  فراز و نشیبمان چشم به آسمان داریم  و وقتی خودش گفته که از رگ گردن به مانزدیکتر  و از مادر مهربانتر ه  و ال

و بل ولی در بزنگاههای زندگی صم و بکم فقط نگاهمان میکنه  ..گاهی کمی باعث نا امیدی میشه.

همه ما به دنیا آمده ایم با توان و کارایی  وحیطه اختیارات بسیار محدود و ناکارآمد .. 

واکثر ما ها  باهمین توان محدود وقتی همه چیز بر وفق مرادمونه و گل و بلبله و همه چی خوب پیش میره منم منم میکنیم...

خونه خریدم ..ماشین خریدم .. عاشق شدم .. بچه دار شدم ... ولی وقتی بلایی سرمون میاد و مشکلی سر راهمون قرار میگیره بلافاصله رو به آسمون میگیم آخه چرا من ...؟؟؟ حق من این نبود ..

من چنانم و چنین .. من اینکار و اونکار و به خاطر رضای تو کردم ( الکی مثلن) و طلبکارانه اگه دستمون بهش برسه یقشو میگیریم و میکشیمش پایین ..غافل از اینکه زندگی یه مجموعه است  مجموعه ای از آدمای خوب و  بد نرم و سخت  آدمایی که خودشون با هزار گیر و گرفتاری  مشابه ما سر راهمون قرار میگیرن 

و کنش و واکنش هایی که برگرفته از حالات روحی طرف مقابله ...زندگی مجموعه ای از روزای خوب و بد خبرای خوب وبد روزای ابری و بارونی و برفی که هر کدومش لازمه حیاته ...

همیشه همه فعل های مثبت کار خودمونه و همه بدبیاریهای آنچنانی که  همه اونا نتیجه انتخاب های آگانه آدمای مسیر زندگیمونه و همه بیماریها و مشکلات و بدبیاریهاکار خداست ...

ولی ته تهش همه ما حتی همه آدمهایی که به اصطلاح آتئیست و خدا ناباور هستن در لحظات سخت و جانگداز زندگیشون حتی اگه به زبون نیارن چشم به آسمون دارن ...

دیروز مطلبی میخوندم در مورد کدهای هوایی بین خلبان و برج مراقبت .. که خیلی برام جالب بود اینکه وقتی خلبان هواپیماش " های جک " میشه ..وقتی یکی ازموتوراش از کار میفته ..

وقتی یکی از بالاش آتیش  میگیره ... وقتی دیگه هیچ کاری به معنای واقعی کلمه هیچ کاری ازدستش بر نمیاد فقط یه کد به برج مراقبت ارسال میکنه : کد 7600

نه حرفی میزنه  .. نه گریه میکنه   نه التماس میکنه  فقط این کد و میگه  : " 7600" این کد یعنی برج مراقبت دیگه کارم تمومه و هیچ کاری ازدستم بر نمیاد کمکم کن .. هدایتم کن ... نجاتم بده تا سالم به مقصد

برسم ..

اصل اول و کلمه کارایی که باید  در حل مشکلات بهش حتما توجه کنیم اصلی که خیلی خیلی دیر درکش کردم و خیلی دیر بهش رسیدم ولی خدا رو شاکرم برای فهم ودرکش

" اصل پذیرشه " .. اصل پذیرش : یعنی اینکه این مشکل بزرگ برای من بوجود اومده .. این رنج و اندوه برام میاره .. این رنج انقدر بزرگه که توان اندک و کارایی

محدود من قادر به حلش نیست

قدم اول : این درد و رنج میپذیرم   .. باتمام وجود و سلولهای تنم میپذیرمش  .. پسش نمیزنم ..  ازش فرار نمیکنم ، باهاش نمی جنگم ، کاسه چه کنم دستم

نمیگیرم ، فرا فکنی و مظلوم نمایی نمیکنم ، جارش نمیزنم .. کل عالم اگه مشکل منو بدونن هیشکی جز خودم نمیتونه مشکلمو حل کنه ..نهایتش یه

همدردی ساده و تمام  ...

نهایتشو در نظر میگیرم بدترین حالت این اتفاق چی میتونه باشه در نظر میگیرم و اونو هم میپذیرم ..

سخته خیلی سخته ولی باید این کار و بکنم ..

قدم دوم : در موردش مطالعه میکنم .. وسیع و گسترده و در موردش اطلاعات اساسی کسب میکنم ..

قذم سوم : باهاش نمیجنگم .. باهاش کنار میام .. . همه کارایی که مالا و  جانا میتونم برای رفع این مشکل انجام میدم .. بدون ذره ای طلبکاری ..

قدم چهارم و اصلیترین قدم : بقیه شو به خودش واگذار میکنم .. بهش میگم توان من  همین قدره خودتم خوب میدونی ... بهتر از من میدونی .. بقییش دیگه

به عهده خودته .. صلاح منو بهتر از خود من میدونی دید محدود و ناقص من که از جلوی بینی ام فراتر نمی بینه ..

من با این فکر محدود .. توان محدود کارایی محدود .. دیگه کار ی ازدستم برنمیاد ..

مثل همون خلبان که درگیره و آخرین امیدش کد 7600  و  رو به خودش میگم ... وتمام ..

به خدا قسم اگه همه این مراحل و طی کنید می بینید که کارا روال عادیشو طی میکنه .. و خدا راه حلهایی میزاره جلوی  پات که باور نمیکنی ... انگارآب مسیرشو پیدا میکنه ...

یه مثال ساده و ملموسش :

چند  ماه قبل یه تحقیقی  داشتم در مورد زوجهای ناپارور .. اونایی که دکترا به اصطلاح جوابشون کردن .. اونایی که سالها هر روشی و برای بچه دار شدن انتخاب کردن و به در بسته خوردن ..

اونایی که ناامید نشدن هی داوا ودرمون میلیونی کردن و شاید نزدیک سی سال جنگیدن و جنگیدن ولی نتیجه ای نگرفتن وآخرش خسته سپر انداختن و لی قبول نکردن نپذیرفتن که نمیشه ..

بابا نمیشه دست بردار .. بپذیر و راه دیگه ای رو برو .. بپذیر و  رهاکن هر کاری تونستی کردی اینبار بسپارش به خدا .. بزار اینبار او ن برات کاری کنه ..

جالبه اکثر اونایی که مشکل شونه پذیرفتن و رها کردن .. تاکید میکنم " پذیرش و رهایی  باهم " ... بعد اینکه از پرورشگاه بچه آوردن برای بزرگ کردن .بعد اینکه آغوش امن و گرمشونو مامن

یه بچه بی گناه و معصوم  بی سرپرست کردن  و یا رها کردن و بیخیال دوا دکتر شدن در کمال ناباوری ..  در کمال نقصی که سالها درگیرش بودن و جواب نه

شنیدن از دکترا چند سال بعد خودشون صاحب بچه شدن .. برین  سرچ کنین ببینین .. همین چند ماه پیش تو یکی از کشورهای غربی زوج ناباروی که سه

بچه بی سرپرست و که خواهر برادر بودن و والدینشون از دست داده بودن وقتی به سرپرستی پذیرفتن دقیقا دو سال دیگه خانمه سه قلو باردار میشه ؟؟!!!!

این یعنی اینکه ما بیجهت و ول نیستیم  تو دنیا ، رها شده نیستیم ، یعنی وقتی از ته ته ته قلبت با خدا معامله میکنی بی جواب نمیمونی

به اطرافیانتون توجه کنین ... اگه .. اگه به اندازه سر سوزنی نیکی کردی نیتجه شو دیدی می بینی و بالعکس ..

این مثال سادش بود .. خیلی مثالهای دیگه هست ...

وقتی میپذیری وقتی پذیرفتی رهایی اتفاق میفته .. رهایی مطلق ..یعنی خدایادیگه هیچ کاری ازدستم برنمیاد .. خدایا 7600 و تمام ...!!!!؟؟؟

امتحانش کنین با جون ودل آ ... نه الکی .. بعد اون حس ناب رهایی و تو تک تک سلوهای تنتون احساس کنین ...

شکر کنیم برای همه داشته و نداشته هاتون .. چرا ما همشه طلبکاریم .. چرا همه بدبیاریهامون تقصیر خداست و کائنات .. همه خوش بیاریهامون به خاطر

لیافت خودمون ...

این توهم لیاقت از کجا اومده  ؟؟؟؟  که فکر میکنیم همه خوبیها و خوش شانسی ها و خوش بیاریهای همه دنیا مال ما باید باشه و  برای مایی که حتی دم و

بازدممون به اختیار خودمون تیست که اگه بود ... خیلی وقت پیش رفته بودیم ...

چرا توکل مون انقدر کمه چرا ؟؟؟؟؟!!!!


 گاهی باید گفت خدایا ..موتورمون از کار افتاده ..خدا یا بالهامون سوخته ... خدایا ..دیگه هیچ کاری نمونده که با  این توان ناقص نکرده باشیم ... ولی دیگه

کاری... از دستمون  برنمیاد ..خودت بهتر از همه می بینی ..میشنوی ... یا سامع الشکایا

خدایا 7600  و دیگر هیچ ...


به قول مولانا :

هر لحظه که تسلیمم در کارگه هستی

مظلومتر ازآهو ،بی باک ترم  از شیر

هر گاه که میکوشم در کار کنم تدبیر

رنج از پی رنج آید ، زنجیر پی زنجیر


لی لی







 

 


  
  
<   <<   91   92   93   94   95   >>   >