سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به زشتى یاد کردن مردمان پشت سر آنان ، سلاحى است براى مرد ناتوان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :527
بازدید دیروز :278
کل بازدید :826795
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/3
10:13 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

دیروز شیطان را دیدم
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده ،فریب می فروخت
مردم دورش جمع شده بودند ،هیاهو می کردند و بیشتر می خواستند
توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت ،جاه طلبی و قدرت
هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان
بعضی ها ایمان می دادند و بعضی ها آزادگی شان را
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد
حالم را بهم می زد دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم
انگارذهنم راخواند موذیانه خندید و گفت :من کاری با کسی ندارم
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم
نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ،می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند
جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت :البته تو با این ها فرق داری
تو زیرکی ومومن ، زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد
این ها ساده اند و گرسنه به جای هر چیزی فریب می خورند
از شیطان بدم می آمد حرف هایش اما شیرین بود
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت
ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا این که چشمم به جعبه ای از عبادت افتاد که لای چیزهای دیگر بود
دور از چشم شیطان آن را بربداشتم و توی جیبم گذاشتم
با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد .بگذار یک بار هم او فریب بخورد
به خانه آمدم و در کوچک عبادت را باز کردم.توی آن اما چیزی جز غرور نبود
جعبه عبادت از دستم  افتاد و غرور توی اتاق ریخت .فریب خورده بودم
دستم را روی قلبم گذاشتم ،نبود.فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم
تمام راه را دویدم ،تمام راه لعنتش کردم،تمام راه خداخدا کردم
می خواستم یقه ی نا مردش را بگیرم ،عبادت درو غی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم
به میدان رسیدم ،شیطان اما نبود
ان وقت نشستم و های های گریه کردم از ته دل
اشک هایم که تمام شد بلند شدم ،بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ،که صدایی شنیدم
صدای قلبم بود
پس همانجا بی اختیار به سجده افتادم به شکرا نه ی قلبی که پیدا شده بود
درها را ببند ،پنجره ها را هم . پرده ها رابکش. درزها را بگیر . روزنه ها را هم
او همیشه آنجا ایستاده است . آن طرف خیابان . روبه روی خانه ات
تو را می پاید . می روی و می آیی ،می خوابی و بیداری و او چشم از تو بر نمی دارد
کمین کرده است و منتظر است
منتظر یک آن ، یک لحظه ،یک فرصت
تا این در باز بماند و این پنجره نیم بسته
منتظر است منتظر یک روزن ،یک رخنه،یک سوراخ
می خواهد تند و گستاخ و بی مهابا داخل شود پیش از آنکه بفهمی و باخبر شوی
پیش از آنکه کاری کنی ،جستی بزند و مثل دوال پایی دستش را دور گردنت ببندد و پایش را دور کمرت
می خواهد سوارت شود آنقدر کوچکت کند ،آن قدر مچاله که توی مشت او جا شوی
آن وقت تو را توی جیبش می گذارد و می رود
این همه آرزوی اوست
آرزوی شیطان اما وای ،که بستن درها و گرفتن روزن ها کافی نیست
زیرا او پیری کهنسال است
هزار اسم دارد و هزار نقاب
هر اسمی را که بخواهد قرض می گیرد و هر قیافه ای را به عاریت
شیطان دشوار می شود و دشوارتر و آن وقت که در می زند و لبخند،آن وقت که به زور نمی آید
آراسته و موجه می آید
با لباس دوست ، با نقاب عاشق
دست هایش از شعبده است و چشم هایش از جادو
به رنگ تو در می آید و آن می کند که تومی خواهی
زشتت را زیبا و بدت را خوب جلوه می دهد
تحسینت می کند و تعریفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه می کنی و این آغاز فروپاشی است
****
پرده را کنار می زنم هنوز آن جا ایستاده است . طناب های  وسوسه در دستش است
خدایا ،خدایا،خدایا شمشیری از عشق می خواهم و جوشنی از ایمان
می خواهم به جنگش بروم که من کارزار را از پرهیز دوست تر دارم
تنها تو ،تنها تو یاریم کن در روز مصاف ودر آوردگاه  دل

 عرفان نظر آهاری