همیشه همه چیز همانطور که میخواهی نمیشود ... چیزهای خوب همیشه تکرار نمیشوند .
و گاهی بعضی از این آدم های مهربان میایند تا وابسته اند کنند و بعد .... خیلی زود خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکنی میروند ..
با سرعت نور محو میشوند گاهی آنقدر تنها میشود تنها میشوی و تنها ... که نمیدانی کجای زندگی ایستاده ای ..
کجای سی سالگی .. چهل سالگی یا حتی خیلی کمتر از این سن های قرار دادی ...
باید یاد بگیری که همه چیز این دنیا قراردادی است .. آن وقت است که میبینی خودت هم جزیی از این قرار داد از پیش تعیین شده هستی
آن وقت است که تازه میفهمی هیچ کسی جز تو وجود ندار چرا که تو تمام آن چیزی هستی که باید باشی ..
تو خود هدف هستی تو به کار هیچ آدمی جز خود نمیایی .. آن وقت است که باید یاد بگیری جز برای خود زندگی نکنی ...
آیینه ها دروغ میگویند ..
تو آیینه ای هستی برای آینده ای که هیچ قرار دادی ندارد جز بودنت ....
آن وقت است که دلت میخواهد به آدمهای زندگی ات بفهمانی نه قرار است برای کسی برای کسی از خودت بگذری ..
چرا که قرارداد ها بی اعتبارند ..چون آیینه ها قراردادها را نقض میکنند ... زندگی میکنی به قیمت آزادی ات بی هیچ تعهدی ، بی هیچ
قراردادی حریم ات را حفظ میکنی چون تو خود پلک های سرنوشت خودی .. به حال خود رهایشان کن و از هیچ کس نترس
که تو خود آیینه ای ....
از کتاب بسیار زیبای خیالبافی های شیما سبحانی