به ناشناس ترین شیوه ی ممکن.. رد میشویم از شلوغ ترین پیاده روی شهر
چشم هایمان اما شبیه دو آشنای قدیمی برای رسیدن به هم جمعیت را کنار میزنند
ما با هم نسبتی عجیب داریم
شاید بودن از نوادگان زن و مردی
که قرن ها پیش
یک گوشه ی کشتی نوح
وقتی باران چشم های دنیا را گرفته بود
هم دیگر را بوسیده باشند!
....
این روزها هیچ نمیخواهم از خدا .. هیچ .. فقط کافه ای شلوغ .. دو میز دور از هم که دید کافی به هم داشته باشند .. من در پشت یک میز .. تو در پشت میز روبرو .. کسی متوجه ما نباشد ..ساعتها بنشینیم مقابل هم اما دور از هم .. قهوه تلخمان را بیاورند و آرام آرام همزمان با هم بخوریم .. و تو اشگهایم را که قاطی فنجان قهوه میشود را بشماری ... آرزوی خیلی بزرگی است نه ؟ .....؟؟؟؟؟؟؟؟