گوینده رادیو درباره سفینه فضایی که برای شناسایی بیشتر سیاره مشتری به فضا پرتاب شده بود، صحبت می کرد. خانم مسنی که کنارم نشسته بود، نگاهم کرد و گفت؛«پنجشنبه ها یادداشت هاتون رو تو روزتامه می خونم.»
گفتم؛«خیلی ممنون.»
خانم مسن گفت؛«میشه یه سوالی بکنم؟»
«حتماً.»
«داستانی که هفته قبل نوشته بودید واقعی بود؟»
پرسیدم؛«چی اش؟»
خانم مسن گفت؛«اینکه نوشته بودید درخت افتاد رو سقف تاکسی تون و مردید.» فهمیدم که شوخی می کند و خندیدم، ولی زن همچنان نگاهم می کرد و انگار منتظر جواب بود و دوباره پرسید؛«واقعی بود یا تخیلی؟»
گفتم؛«اگه واقعی بود که من الان مرده بودم و دیگه خدمت شما نبودم.» زن مسن سری تکان داد و دیگر حرفی نزد.
چند ایستگاه بالاتر زن به راننده گفت؛«آقا من پیاده می شم.» تاکسی ایستاد. زن در را باز کرد اما قبل از اینکه پیاده شود، سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت؛«ولی من خیلی وقته که مردم.» بعد پیاده شد و رفت.
تاکسی راه افتاد. برگشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم اما زن لابه لای شلوغی ها گم شده بود.
به راننده گفتم؛«شنیدین این خانم چی گفت؟»
راننده گفت؛«بله.»
گفتم؛«مثل اینکه دیوانه بود.»
راننده گفت؛«نه. اتفاقاً من می شناسمش، خیلی هم عاقله.»
گفتم؛«مگه نشنیدین، می گفت مرده.»
راننده گفت؛«خب مگه چیه؟ همه می میرن.»
گفتم؛«می دونم همه می میرن، ولی ایشون همین جا تو تاکسی نشسته بود، اونوقت می گفت مرده.»
راننده گفت؛«مگه مرده ها حق ندارن تاکسی سوار شن؟ شما خودت هر جا بخوای بری پیاده میری؟» با تعجب به راننده نگاه کردم، راننده نگاهم کرد و چشمک زد.
سروش صحت