عشق تو
پرندهایسبز است
پرندهای سبز وغریب
بزرگ میشود
همچوندیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم
را نوک میزند…
چگونه آمد؟
پرندهی سبز
کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را
نمیاندیشم محبوب من!
که عاشق هرگزاندیشه نمیکند.
عشق تو کودکیست باموی طلایی
که هر آنچه شکستنیرا میشکند،
باران که گرفت بهدیدار من میآید،
بر رشتههای اعصابام
راه میرود و بازی میکند
و من تنها صبر درپیش میگیرم.
عشق تو کودکیبازیگوش است
همه در خواب فرو میروند
و او بیدار میماند…
کودکی که بر اشکهایشناتوانم…
عشق تو یکه و تنهاقد میکشد
آنسان که باغهاگل میدهند
آنسان که شقایقهایسرخ
بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و
صنوبر بر دامنهی کوه سبز میشوند
آنگونه که حلاوتدر هلو جریان مییابد
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا دربر میگیرد
بی آنکه دریابم.
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی…
تعبیر ناکردنی…
بهراستی عشق توچیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا ارادهی شکستناپذیرخداوند؟
تمام آنچه دانستهام
همین است:
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد…
"نزار قبانی"