مثل یک مسافر
پیشانی ات را می بوسد
به امیدِ دیداری می گوید
و می رود
ناگهان در خم یک کوچه گمش می کنی
ناگهان خودت را در گرگ و میشِ یک شهر ، مثل یک غریبه ، گم می کنی
ناگهان هیچ چیز پیدا نیست
هیچ چیز
جز تبسمی که لحظه به لحظه ناپدید می شود
جز آدمی که در خودش قطره قطره آب می شود
جز خاطره ی یک شب
و یک تخت
آغشته به بویِ بوسه
و آغوش
و تنباکو.
"نیکی فیروزکوهی"