کلاغ
توی تاریکی آن دورها سوسوی چراغی دید
این بار قبل از به سر رسیدن داستان به خونه اش می رسید...
قصه گو از نیمه ی قصه گذشت
کلاغ
خیره به سوسوی دور چراغ
هر چه توان داشت بال زد.
اشک توی چشمهایش جمع شده بود
قصه گو به آخر قصه رسیده بود.
کلاغ تندتر بال زد
بال زد و بال زد...
چراغ که خاموش شد
بغض کلاغ توی تاریکی آسمان ترکید.
قصه گو گفته بود:...!
کلاغ نشست پیش پای قصه گو و التماس کرد:
"یکبار فقط یک بار بگو
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خو..."
گریه امانش نداد ...