طعنه به تو نمی زنم ، ریشه ای ناشناس تر از تمام علم گیاه شناسی ، می دود توی تنم ! ریشه ای شبیه دوستت دارم ، نفرت های آنی ، بغض ، بغض ، بغض ، دلتنگی ! ریشه ای شبیه گریه های تلخ ، شبیه آرزوی دوباره عشق ورزیدن به دست های همان کسی که می خواهی سر به تنش نباشد دیگر ! نرفته بودم که رفته باشم ! رفته بودم گلدان تنم را آب و هوایی تازه بدهم ، رفته بودم که باور کنم چشم هات به نبودنم عادت نمی کنند ، اما کردند ! رهایت می کنند ، بی آنکه در آغوشت بکشند و بی آنکه رفتنت را تا محو شدنت تماشا کنند ، اینها حکایتی ست اما ، برگشتنت بی آنکه بدرقه ات کنند حکایتی ست طولانی تر ، طولانی تر از تمام علم ریاضیات ! حالا ، با پای خودم برگشته ام توی دست های تصاحب شده ات ، دنبال سهم کمی برای خودم بگردم ! شانه هایت سستند ، برگشته ام به قصه ها تکیه کنم !