نرده های پشت پنجره ی اتاقم آویزانی و آن قدر احمقی که می خواهی دو دستی برایم دست تکان بدهی !
بی خوابی به سرت زده و از دیوار رویاهای ما بالا آمده ای و شرم داری از قدم آخری که تو را می تواند توی آتاق بیاورد ؛
می ترسی به هم برسیم و دود شویم ! همیشه همین است ، تا لبه ی خیالمان می آیی و دو دستی دست تکان می دهی و پرت می شوی !
پرت می شوی آن پایین ، توی قهقرای فراموشی ! توی قهقرای فراموشی چشم به موهای منیژه نداشته باش ، منیژه برای خود
بیژن هم تره خورد نمی کند دیگر ! ما را هم معذور بدان ، من و لیلا و شیرین و عذرا را ؛ همه مان زخم خورده ایم !