دنیا را بغل گرفتیم،گفتند امن است،هیچ کاری با ما ندارد.خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم.
اینجا در دنیا ی من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند**دیگر گوسفند نمیدرند**به نی چوپان دل میسپارند وگریه می کنند.
میدانی......!؟به رویت نیاوردم...!از همان زمانی که جای"تو" به "من " گفتی: "شما"،فهمیدم پای "او" در میان است.
اجازه...!اشک سه حرف ندارد...،اشک خیلی حرفها دارد...
می خواهم بر گردم به روزهای کودکی ،آن زمان که:پدر تنها قهرمان بود.
عشق،تنها در آغوش مادر خلاصه میشد،بالاترین نقطه ی زمین ،شانه های پدر بود...بدترین دشمنانم،خواهر و برادر های خودم بودند.
تنها دردم،زانوهای زخمی ام بودند.تنها چیزی که میشکست،اسباب بازیهایم بود و معنای خداحافظ ، تا فردا بود..
این روزها به جای "شرافت" از انسان ها فقط "شر" و آفت"
می بینی..
راستی دروغ گفتن را نیز،خوب یاد گرفته ام...!"حال من خوب است"...خوب خوب