حواسم نیست به چیزهایی که اتفاق می افتد
آن پرنده که لحظه ای پیش
بر نوک پاهایش می رقصید
شعر تازه ی من بود
آن شاخه ای
که زیر بار شکوفه ها آه می کشید
قصه ای بود
که هنوز ننوشته بودم
می خواستم حرف بزنم
اما باد
صدایم را با خودش برد
می خواستم زبان گلدان ها را بدانم
زبان خاک را شناختم
گوزنی هستم که می خواهد
خودش را به نزدیکترین شکارچی برساند
گاهی مرگ
حرف های زیباتری دارد