"رسالت من اینست که دو فنجان چای را از میان هزاران جنگ خونین به سلامت به خدای خود برسانم تا در کنار آتش با هم نوش کنیم "
این نوشته مرحوم حسین پناهیه که خیلی دوستش دارم ....
به این نتتجه رسیدم که این دنیا جای حسین پناهیا نیست ... حجم این دنیا انقدر کمه که تحمل روحهای به این بزرگی رو نداره ...
دلم براش تنگ شده ... برای اون لهجه بخصوص و دوست داشتنیش ... برای او چکمه مسخره که تو سریال آژانس دوستی همیشه پاش بود و من فلسفه شو نفهمیدم ... برای اون چهره بخصوص که خیلی خشن بنظرمیرسد با اون روح خیلی لطیف و پروانه ای که آدم باورش نمیشه پشت این جسم قایم شده باشه ... جالبه ... من حتی تا قبل از مردنش نمی دونستم که پناهی شعر میگه .. و انقدر دست به قلم بوده ... میگن بعضی از آدما بعد از مرگشون شناخته میشن ... درک میشن ... فهم میشن ... و حسین جزو این عده بود ... چقدر دو ست دارم یک بار سر مزارش برم و یک شاخه رز سفید رو مزارش بزارم و ... بگم که چقدر دلم میخواست قبل از مرگش یکبار ببینمش و باهاش حرف بزنم ... کسی که وقتی نفس میکشید ...کسی ندونست که کیه ... روحش قرین رحمت حق که حتما اینگونه هست ...
یه روزی یک عزیزی داشتم ... که هر روز بهم زنگ میزد ... میگفت که اگه صداتو نشنوم دیوونه میشم ... یه روزایی یه عزیزی داشتم که اگر چه نداشتمش ولی همیشه باهام بود ... هر روز ... صدای مهربون و نرم و غمگین و مخملیش گوشمو نوازش میکرد با اون لحن گیرا که حالمو میپرسید ... دیروزا ... یک کسی بود که نگرانم بود ...اگه ازم خبری نمیشد بیتابم بود ... اگه محلش نمیزاشتم منتمو میکشید و لوسم میکرد طوری که فکرمیکردم واقعا یک موجود دوست داشتنی وخواستنی ام ... یه روز یه عزیزی داشتم که میگفت نمیتونه نمیتونه نمیتونه بدون من زندگی کنه نفس بکشه ... میگفتم خودتو عذاب نده من راضیم به رضای خدا ... میگفت کار ما از این حرفا گذشته ... ولی امروز ...
اینروزا دیگه کسی سراغمو نمیگیره ... تنهایی تا مغز استخوانم نفوذ کرده ... قلبم تیر میکشه .. یه درد مبهم و سردی تو ذهنمه ...یه باد سردی تو دلم ... دیگه کسی نیستم برای هیچ کس ... میدونم که تو همین شهر نفس میکشه ... میدونم ... تو همین شهر داره غذای گنجشگی میخوره ... میخوابه ... کار میکنه ... رانندگی میکنه ... پشت چراغای قرمز که مکث میکنه فقط به من فکر میکنه ... آهنگای غمگین که من دوست دارم گوش میده ... میدونم که هنوزم به خاطرم اشگ میریزه ... میدونم که هنوزم ته ته قلبش دوستم داره ... هنوزم وقتی جایی اسمم میاد ... قلبش هری میریزه ... ولی نمیتونه حتی اسممو بیاره ... نمیتونه ...خدایا نمیدونم ... نمیدونم چه طوری دلت اومد ؟
خداجونم نمیدونم چه طوری او روز چشمتو بستی و دستمو رها کردی ... که اون سکانسهای وحشتناکو تو زندگیم گذاشتی ... نمیدونم ... ولی ته ته دلم میدونم که حکمتی تو اینکارت هست ... ولی عقل ناقصم قد نمیده که ... فکر میکنی اگه زیاد عذابم بدی شکرتو به جا نمیارم ... شکر خدا جونم میلیاردها مرتبه شکر ...