دیگر نمیلرزد دلم دستم ...
درد نبودنت شده تیغ
اصلاح کرده خنده از صورت من ...
.........................................
دائم و دائم در من انگار ابراهیمی را میسوزانند..! ............................... مرهم اگر نیستی زخم مزن
اگر لبهایی برای بوسیدن زخم هایم نداری
لا اقل زبانی هم برای زخم زدن نداشته باش..!
......................................
آتش از شمع نیفتاد به کاشانه مرا
و من چون آن پروانه ای که
هوس سوختن دارد
در روزگاری که کسی شمع روشن نمی کند
....................................
به گمانم ...
دخترک شاید آتش پرست بود
دلم را میسوزاند و میگفت
دورت بگردم..!
.....................................
کجای این شهر دور از من نشسته ای ؟؟؟؟؟؟؟
بی شک کسی در گوشه ای از این شهر
مدام برایم تب میکند
اینگونه که من هرشب
میمیرم و زنده میشوم..!
.........................
آواره تر از بادم و
امشب چقدر دل تنگم
آوار تر از برگ
با ریزش اشک ها میجنگم
اما چه کنم ...
که سرنوشت این جنگ در نبودنت
پاییز است ...