در زندگی خیلیهامان «یک نفر» هست که همیشه هست
یک نفر که همه با «او» مقایسه میشوند که تصویرِ هر تازهواردی ناخودآگاه میرود مینشیند کنار تصویر «او»
یک نفر که معیار است، شاخص است
که هیچکس جذابتر از او ، خواستنیتر و دستنیافتنیتر از او نیست
یک نفر که مهم نیست بیست سال از آخرین دیدارش گذشته یا یک روز؛ خاطرهاش پونِز شده به یک درد عمیق که میپیچد زیرِ جناغ سینه و برمیگردد به آن حفرهی خونآلود
آن یک نفر رسالتش در زندگی آدم این است که بنشیند توی یک قاب عکسِ سمج و چفت شود به در و دیوارِ دل و پدر آدم را دربیاورد… باید از شرّ آن «یک نفر» خلاص شد.
آن قاب عکسِ عزیزِ لعنتی را باید کند و انداخت دور
ولی جای میخ روی دیوار، همیشه مجروح میماند ...
…