معلم مدرسهای با اینکه ز?با و اخ?ق خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. دانش آموزانش کنجکاو شدند و از او پرس?دند: چرا با ا?نکه دارا? چن?ن جمال و اخ?ق? خوبی هست? هنوز ازدواج نکردها?؟
معلم گفت: ?ک زن? بود که دارا? پنج دختر بود. شوهرش آن زن را تهد?د کرده بود اگر یک بار د?گر دختر به دنیا بیاورد آن را سر راه خواهد گذاشت ?ا به هر نحو? شده آن را ب?رون م?اندازد. خواست خداوند بود که بار د?گر آن زن دختر? به دنیا آورد. پدرش آن دختر را گرفت و هر شب کنار میدان شهر رها میکرد. صبح که میآمد م?د?د که کس? طفل را نبرده است. تا هفت روز ا?ن کار ادامه داشت و مادرش هر شب برای آن طفل دعا میکرد و او را به خدا میسپرد. خ?صه آن مرد خسته شد و کودکش را به خانه بازگرداند. مادرش خ?ل? خوشحال شد تا ا?نکه بار د?گر باردار شد و ا?ن بار خ?ل? نگران ا?ن بود که مبادا باز هم دختر به دنیا بیآورد اما خواست خداوند بر ا?ن بود که پسر باشد ول? با تولد پسر، دختر بزرگشان فوت کرد. بار د?گر حامله شد و پسر? به دنیا آورد اما دختر دومشان فوت کرد. تا ا?نکه پنج بار پسر به دنیا آورد اما پنج دخترشان همه فوت کردند اما فقط تنها دخترشان که پدر میخواست از شرش خ?ص شود برا?شان ماند. مادر فوت کرد و دختر و پسرها همه بزرگ شدند.
خانم معلم به دانشآموزانش گفت: میدانید آن دختر? که پدرش میخواست از شرش خ?ص شود چه کسی بود؟
آن دختر منم و من بد?ن خاطر تا حا? ازدواج نکردهام چون پدرم خ?ل? پ?ر است و کس? ن?ست که او را تر و خشک و نگهدار? کند. من برا?ش خدمت میکنم. آن پنج پسر ?عن? برادرانم فقط گاهگاه? خبرش را میگیرند. پدرم هم?شه گر?ه میکند و پش?مان از کار? که در کوچک? با من کرده.