دیگه هوس خوراکی ها و غذاها و میوه هایی که قبلا دوست داشتید رو نمی کنید
دیگه طاقت آشنایی با هیچ آدم جدیدی نه دختر و نه پسر رو حتی در حد یک "سلام" هم ندارید، و حتی عصبی هم میشید اگه هر آدم جدیدی یک میلیمتر نزدیکتون بشه
دیگه حتی 98% اوقات حوصله ی دوستای صمیمی و قدیمی تون رو هم دیگه ندارید
دیگه از خونه بیرون نمی رید
دیگه موسیقی هایی که همیشه دوست داشتید رو گوش نمی دید، اصلا شاید کلا دیگه موسیقی گوش ندید و توی سکوت رندگی کنید
دیگه تا کاملا ضعف نکنید و زمین نخورید یادتون نمیفته که آدمیزاد اصلا غذا هم می خوره!
دیگه واسه دل خودتون آواز نمی خونید
دیگه حوصله ی آرایش کردن حتی واسه مهمونی های مهم رو هم ندارید
یکی دو روز کامل یادتون میره دنبال گوشیتون بگردید و نه میدونید کجاست و نه حتی می دونید که نمی دونید کجاست!!
همش دلتون می خواد بزنید برید سفر اما هیچ کجا نمی رید حتی اگه شرایطش باشه
روزی 20 ساعت خوابید
تلویزیون هفته ها و ماه ها خاموش میمونه
همه چی توی یخچال کپک می زنه
نمی تونید حتی یک خط کتاب بخونید
از تمام گروه ها لفت می دید و براتون مهم نیست که باهاشون شاید رودربایستی دارید و گروه فک و فامیلان باشه یا گروه دوستان دبیرستان یا دبستان یا دانشگاه یا همکاران یا هرچی
همه ی دوستانتون رو ریموو و آنفالو می کنید چون دیگه دیدن زندگی هیچکس مهم نیست
دیگه نمی تونید حتی با گوشیتون بازی کنید
از بس روزها حرف نزدید گاهی شک می کنید که اصلا هنوز صدا دارید و می تونید حرف بزنید یا نه!؟ اما حال تست کردنش رو هم حتی ندارید
دیگه اگه برید خرید و چیزای قشنگ و رنگی رنگی بخرید حتی تا فقط دو دقیقه ی بعدش هم خوشحال نیستید
دیگه قهوه درست نمی کنید با عشق به بوی قهوه
دیگه هرکی از روابطش حرف بزنید کلافه میشید
دیگه وقتی کسی زنگ میزنه حتی نگاه نمی کنید ببینید کیه
دیگه فیلم نمی بینید حتی اگه همه ی دنیا شما رو به عشقتون به فیلم دیدن بشناسند!
از هیچ چیز خوشحال نشدن پیشکش...؛ "از هیچی خوشحال نشدن" ما پیشتر از رسیدن به این مرحله بوده است؛ حالا دیگر از هیچ چیز ناراحت هم نمی شوید!
دیگه حتی توی ذهنتون هم با خودتون یا با کسی حرف نمی زنید
دیگه هیچی با هیچی فرق نمی کنه، یعنی دیگه حتی به "که چی بشه؟" ها هم فکر نمی کنید! کلا فکر نمی کنید...
زیاد سردرد می گیرید
دیگه نمی تونید گریه کنید
دیگه از هیچ خدایی هیچی نمی خواهید
تموم شدن این شکلیه!
شایدم به قول یکی از دوستانم اسمش "تضعیفِ غریزه ی زندگی" باشه! اما این فقط بازی با کلمات قلنبه سلنبه ست!... چیزی که واقعا معنیش میشه همینه: تموم شدن!
تموم شدن یعنی حتی دیگه مطمئن نیستید اگه اونی که دوستش دارید اگه برگرده میتونید از اول زندگی کنید یا نه!؟ نمی دونید... حتی نمی تونید توی ذهنتون تجسمش کنید که ببینید میشه یا نمیشه!
تموم شدن یعنی دیگه دلتون مهمونی نمی خواد
حافظه ی کوتاه مدتتون رو کلا از دست میدید!!
دیگه دلتون نمی خواد کسی دوستتون داشته باشه
دیگه می تونید 6 ساعت توی سکوت، همینطوری ثابت بشینید روی مبل و هیچی نبینید و نشنوید و نخونید و کاری نکنید و حتی فکر هم نکنید و زمان وایستاده باشه...
یعنی دیگه حتی حوصله تون هم سر نمیره!!
دیگه اگه دوستتون بدارند چه دوست و چه دختر و چه پسر و چه حتی خانواده، عصبی میشید!
یعنی ممکنه اگه یهویی همین الان برگرده چیزی مثل قبل بشه؟ نمی دونید... چون نمی تونید بهش فکر کنید... چون نمی تونید گریه کنید... چون نمی تونید منتظرباشید... چون نمی تونید حتی دیگه چیزی رو بخواهید یا آرزو کنید...