بچّهی زِبِلی بودم...
بابام یه اسکناسِ پونصدی بِهِم داد
منم اونا رُ با دوتا دویستیِ نو تاخت زَدَم!
آخه دوتا بهتر از یکیه!
بعد اون دوتا دویستیُ عَوَضِ سه تا صَدی دادم به همکلاسیم!
اون احمق نمیدونست سهتا بیشتر از دوتاس!
همون موقع یه گِدای کورُ دیدمُ چون نمیتونست ببینه
سه تا صدیمُ با چهارتا پنجاهی عَوَض کردم!
میدونین که! چهارتا از سهتا بیشتره!
بعدش پیچیدم تو یه پرندهفروشیُ
صاحبِ کلّهپوکش جای چهارتا پنجاهی پنج تا بیستی بِهِم داد!
یادتون نره! پنجتا از چهارتا بیشتره!
رفتم خونه وُ پولامُ نشونِ بابام دادم
با دیدنشون صورتش گُل انداختُ
چشاشُ بستُ سرشُ تکون داد! از داشتنِ بچّهی زِبِلی مثِ من زبونش بند اومده بود!