معلّم گفت:
«ـ تو حرف گوش نمیکنی!
هَمهش سرِ جات وول میخوریُ با چیزای دورُ وَرِت وَر میری!
برو گوشهی کلاس،
رو به دیوار وایستا وُ تا نگفتم روتُ بَرنگردون!»
اینجوری شُد که من اومدم اینجا وایستادم تا شب شُد!
همه رفتن خونه!
فکر کنم معلّم یادش رفت من اونجا وایستادم!
فردا یکْشنبه بودُ مدرسهها بسته بودن!
از دوشنبه تعطیلیِ تابستون شروع میشُدُ
من بازم وایستادم!
تمومِ ماهای گرمِ تابستونُ اینجا وایستادم!
از بدشانسی زَدُ این مدرسه رُ تعطیل کردن!
تمومِ درُ پنجرهها رُ تخته کردنُ
اسبابکشی کردن یه جای دیگهی شهر!
اینجوری شُدُ من چهل سالِ تمومِ که تو تاریکیُ بینِ گردُ خاک،
اینجا وایستادمُ هنوز منتظرم معلّم بگه:
«ـ روتُ برگردون!»
شاید معلّم منظوری نداشته،
ولی من آدمِ حرف گوشکنیاَم!