گاهی باور این سرنوشت و این همه تلخی در روزگارم مغزم را از کار میاندازد .. سکانسهایی که جز در فیلمهای سینمایی تصوریش نمیکردم
به ترمینال بزرگ آزادی تهران که رسیدم با مادر پیر و بیمارم در حالیکه دستهای تحفیش در دستم بود با مشکل خودمان رابه دادسرای جنایی
جنایی تهران رساندیم ...
ساختمان بزرگ و سیاه و عظیم الجثه سردی که قلبم را میلرزاند .. پله های بزرگش را که ییمودم به راه روی سرد با گرانیتهای خاکستری و
مردمان آشفته ، خبرنگاران آقا و خانم جوراجور و دوربین به دست ، مجرمانی با لباسهای راه راه و پا بند ها و دستبندهای سرد فلزی و ماموران
اخمو .. از پله ها که بالا میرفتم چند زندانی با پا بند و دستبندهایی که به هم بسته شده بودند نظرم را جلب کرد ... خانواده ای با چند کودک
قد و نیم قد و با زنی چادر ی که دست بچه ها را گرفته بود .. و بچه ها با ذوق و شوق بی خبر از دنیا ، وآنجه که بر سرشان آمده خندان دنبال
پدر در حالیکه به پا بندهای پدر دست میزدند و میخندیدند و بالا میرفتند و زن آشفته و با چادر خاکی و با نگاه غمگین نمیتوانست کودکان را جمع
و جور کند .. قلبم را به درد میاورد این صحنه ها ...
کودکان معصومی که بیخبر از سرنوشت تلخی که دارند به دنبال پدر مجرم روانند .. مجرمی که پا بند دارد به حتم برای یک مشکل ساده پایش
به دادگستری کشیده نشده است .. ولی کودک با دنیای کودکانه اش با نگاههای معصومش چه میداند این فاجعه را ؟؟؟
چه میداند سرنوشت پدر را ؟؟ چه میداند دستبند و پابند چیست ؟؟ا چه میداند که بزرگ شدن در این خانه و خانواده چه بر سرش خواهد آورد ؟؟
من میدانم ؟؟؟ منی که در یک خانواده بلبشور بزرگ شده ام میدانم کودکی در این خانه های غم یعنی چه ؟؟؟
کودکی در این خانه ها مفهومی ندارد درست است که کودک قد میکشد رشد میکند ولی هرگز بزرگ میشود ....
نگاه معصومشان ، لباسهای مندرسشان ، مادر پریشانشان ، پدر ... چه بگویم ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واژه مقدس پدر به حتم برازنده خیلی از مردان
روزگار ما نیست ؟؟
به عنوان ولی دم وارد دادگستری شده ام ...
فرزند قاتل بطرفم میاید با اندامی نحیف سری پایین ، چهره ای غمگین و سرد و چشمانی خیس نمیدانم .. از نگاهش گریزانم .. از دیدن
اینهمه درد در چشمانش ، به حتم او نیز نمیخواست در این جایگاه اکنون مقابل من بایستد ..
هر دوی ما قربانیم .. قربانی جهل اطرافیانمان ... قربانی مکر شیطان رجیم ...
دلم برای خودم بسوزد که روزی تک و تنها پیکر بی جان و غرق در خون برادرم را که موهای خیس ازخونش مقابلم درکشوی
سردخانه با چشمان و دهانی نیمه باز آرمیده بود از خاطرم نمیرود ...
یا دلم برای او بسوزد که به خاطر اشتباه پدرش به خاطر قتلی که پدرش مرتکب شده اینچنین خار مقابل من ایستاده بسوزد ...؟؟؟؟؟؟
نمیدانم به حال خودم بگریم که این چنین درد میکشم ؟؟؟ یا به حال او بگریم که در اوج جوانی اینچنین خار و ذلیل و شرمگین و ندار مقابلم
ایستاده و التماس میکند ؟؟؟ به کدامین گناه مستوجب این همه دردم ؟؟ این همه دردیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منی که تاب تحمل کشیدن درد خودم را ندارم درد قاتل برادرم را هم باید بکشم ؟؟؟؟
چرا هیچ کینه ای از هیچ کس در این دلم نیست ؟؟؟
چرا همیشه خودم را در جای طرف مقابل متصورم .. و این درد را هم این سو ، و هم آن سو حسن میکنم ؟//
گاهی میاندیشم به حتم شرایط او از شرایط من سخت تر است ... هرگز نمیخواهم آن سوی این مرز باشم .. اگر برادر من پدر او را میکشت ؟؟؟؟
به حتم من اکنون نقطه مقابل این مرز بودم ؟؟ نمیدانم از این بابت باید خدا را شکر کنم ؟؟؟؟ شکر به خاطر اینکه برادر من کشته شده ؟؟؟
شکر به خاطر اینکه من ولی دمم ؟؟؟؟ شکر به خاطر اینکه برادرم در اوج جوانی زیرخروارها خاک خوابیده و پوسیده و ...
وشکر به خاطر اینکه پدر او کشته نشده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟و هنوز نفس میکشد و من این ور مرز به عنوان مدعی نشسته ام ؟؟؟؟؟؟؟
این صحنه های غم انگیز ... این روزهای سرد و یخبندان .... این واژه های یخ دستبند و پا بند و لباسهای راه راه آبی و سیاه ..
. ماشینهای ون سیاه و مامورهای اسلحه بدست خاموش و سرد و آهنین .. قاضی های خونسرد با چهره های سرد و آرام ...
ولی دم های گریان ... که درد دلشان در دادگاه تازه میشود ... چه بگویم ؟؟؟؟؟؟؟ از این همه درد ؟؟
از این همه اندوه که روحم رامحاصره کرده ...به کجا بگریزم ؟؟؟
تنها تلاوت آیات قرآن اندکی روحم را آرام میکند ... یا مجیب المضطرین ... مضطرم پناهم ده ...
برایم دعا کنید ...