توی اتوبوس نشسته بودم .. سرم به شیشه بوده و از پنجره با همهمه مردم و رفت و آمد آنها در ازدحام روز شلوغ کاری نگاه میکردم
ناگهان وسط چهار راه شلوغ و پر ازدحام شهر منظره ای دیدم که قلبم به درد اومد ..
مرد جوان و با موهای ژولیده و نامرتب و لباس کثیف در حالیکه سه چرخه ای را با ضایعات و بطریهای پلاستیکی و مقوا هایی که از درون
سطلهای بزرگ زباله جمع میکند و داخل آن سه چرخه میگذاشت نظرم را جلب کرد .. درست جلوی سه چرخه کودک پسری تقریبا سه ساله
درحالیکه لباس مندرسی بدتر از پدرش تنش بود با یک شلوارک چرک و بلوز آسیتن کوتاه چرک مرده با موهای ژولیده و چهره ای نشسته و
غمگین در حالیکه با دستهای کوچکش میله سه چرخه را گرفته بود و با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد ... با آن وضعیت باز هم زیبا بود ..
غمی سنگین قلبم را فشرد ... این کودک معصوم ، میان این همه زباله و میکروب ، با پدری اینچنین که حتما پدره معتاد هم بود با آن سرو
وضع ، درحالیکه کودکی مثل اون به استراحت و خواب کافی ، غذای مناسب ، دستشویی و خیلی چیزای دیگه نیاز داره .. این چنین با پدر آواره
خیابانهای این شهر غریب بود ... حدود یک دقیقه طول نکشید که پدر از سطل بزرگ زباله کنار خیابان چند بطری و مقداری کارتن و مقوا در آورد
و کنار کودک گذاشت و کودک که کنجکاوانه خم میشد و همه را وارسی میکرد و رد شدند و من این تابلوی غم انگیز و تاسف بار و تاثرانگیز را
با چشمانی اشکبار دنبال کردم .. متاسفانه با عبور اتوبوس نتوانستم عکسی از این تابلوی غمگین بگیرم .. ولی برای همیشه این تصویر در
ذهنم حک شده .. دیگر هرگز آن سه چرخه و آن کودک مظلوم و معصوم را که به حتم مادرش نیز او را بدلیل اعتباد پدر ترک کرده بود که این
چنین با پدر آواره بود ندیدم ..
و من گاهی غروبهای غمگین به سرنوشت آن کودک معصوم میاندیشم ..
اگر پیاده بودم حتما پیگیری میکردم دنبالشان میرفتم ولی افسوس که نشد ..
چه پدر و مادرانی که با میلیونها خرج دوا و دکتر آرزوی یک تار موی آن کوچولوی نازنین را دارند که در ناز و نعمت بزرگش کنند ..
حکمتتو شکر خدا ..
اگر کسی از هم وبلاگیهای عزیز نقاشه ، خواهش میکنم با وصفی که گفتم یه نقاشی بکشه و بذار تو وبلاگ ممنون میشم ...