این روزها حالم دردناک است ...
یاد آن مطلبی افتادم که تو همین وبلاگهایی که گذری بهشون سرمیزنم چه زیبا نوشته بود :
افتادن فی نفسه دردناک است ... به یادت افتادن دردناکتر ... از یادت افتادن دردناکترین ..
این روزهای دردناک به معنای واقعی کلمه دردناک و سخت که بهار داره تموم میشه و من احساسش نمیکنم عجیب با منصور حلاج درگیرم و
هر مطلبی که گیرم اومده درباره اش خوندم و کیف کردم و لذت بردم ...
آن زمان که از وی پرسیدند : عشق چیست ؟ گفت امروز بینی و فردا و پس آن فردا ... کسی که به جرم انا الحق گفتن و ارتداد محاکمه
میشد ؛ امروز مثله اش کردند ( گویند هر قطره خونش بر روی زمین میریخت کلمه الله میشد کسی که به جرم ارتداد محاکمه میشد به جرم
گفتن انا الحق ) فردا به دارش کشیدند و پس آن فردا اتشش زدندند و خاکسترش به باد دادند ... کسی که در کوچه ها میگشت و میگریست
و از خدا میخواست که رسوایش کند ..
وقتی چنین مطالبی را میخوانم قلبم به درد میاید واقعا ما هم آدمیم .. ناممان را انسان گذاشتیم .. یک زندگی کلیشه ای تهوع آور و عادت وار
که عین کنه چسبیدیم بهش .. ما که ادعا میکنیم شیعه علی هستیم و مرید حسین ... واقعا علی و حسین اینگونه زندگی کرده بودند ..
ذهنم آشوب است این شبهای غمین که غروبهایش خفه ام میکند ... برایم دعا کنید ... و چقدر این روزها به حسین می اندیشم و به منصور و
علی ...