شخصی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیزنگی حماقت او را دست مینداختند دو سکه به او
نشان میدادند که یکی از سکه ها طلا بود و دیگری نقره و گدا همیشه سکه نقره را برمیداشت
و مردم به او میخندیدند کم کم در همه جا پخش شد که شخصی گدا در فلان شهر هست که
به جای سکه طلا سکه نقره را برمیدارد و هر روز گروهی زن و مرد به همین منوال دو سکه جلوی
او میگرفتند و او سکه نقره را برمیداشت و همه به او میخندیدند
تا اینکه مرد مهربانی او را دید و از اینکه مردم او را دست می انداختند ناراحت شده در گوشه میدان به سراغش
رفت و گفت : هر وقت دو سکه طلا و نقره به تو نشان دادند سکه طلا را بردار اینطوری هم پول بیشتر گیرت میاید و هم
دیگر دستت نمی اندازند .
گدا گفت طاهرا حق با شماست اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از
آنهایم .. شما نمیدانید تا حال چقدر پول گیر آورده ام . بگذار بگویند احمقم
(در کاری که میکنی هوشنمندانه عمل کن .. هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند )