او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش شکست و نالید که ..
آخ ...
ای شیشه چه میکنی تو در بستر سنگ ؟؟؟؟؟
کارو
...........................
میگویند شاد بنویس
نوشته هایت دردو غم دارند ...
و من یاد مردی میافتم
که با کمانچه اش
گوشه خیابان شاد میزند
اما با چشمهای خیس ...
...............................
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست ؟؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم
ارمنیست .....
................................