از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد خانوم جوانی محجبه بساط لیف و جوراب و وسایل حمام جلوش پهن کرده بود
دوستم رفت جلو آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و وسایل جلوی زن و خرید ..
باتعجب گفتم : داداش واسه چی اینهمه لیف و وسایل حمام خریدی ما که تازه از حموم در اومدیم اونم اینهمه ؟؟؟
گفت : این زن تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره وگرنه میتونست الان تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن فروشی
و فاحشگی کنه ...
پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ بشه ..
برگشت تو حموم و صدا زد : نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ...
یادش گرامی و روحش شاد جهان پهلوان تختی ...بود آن جوانمرد ...