روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت : امروز میخواهیم بازی کنیم
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود خانمی داوطلب این کار شد
استاد از او خواست اسامی سی نفر ازمهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد آن خانم اسامی اعضای خانواده ،
بستگان ، دوستان ، همکلاسی ها ، همسایگان رانوشت سپس استاد از او خواست نام سه نفری را که اهمیت کمتری در زندگیش
دارند را حذف کند .. زن اسامی همکلاسی ها را پاک کرد ...استاد دوباره خواست نام پنج نفر دیگر را که اهمیت کمتری دارند پاک کند
زن نام همسایگانش را پاک کرد ..اینکار ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند : مادر پدر همسر و تنها پسرش
کلاس در سکوت مطلقی فرو رفته بود چون همه میدانستند که این صرفا یک بازی در کلاس نیست ...
استاد باز از زن خواست که نام دو نفر دیگر را پاک کند کار بسیار دشواری بود او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد ..
حالا فقط نام همسر و تنها پسرش مانده بود ..
استاد گفت لطفا یک اسم دیگر را هم پاک کنید و فقط یک نفر باقی بماند ..
زن مضطرب و نگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد ..
و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید ؟
والدین تان بودند که شما را بدنیا آوردند بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید ..
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند
زن به آرامی و لحنی نجوا مانند پاسخ داد .. روزی والدینم از دنیا خواهند رفت ... پسرم هم وقتی بزرگ شد برای کار یا ادامه تحصیل یا هر
علت دیگری ترکم خواهد کرد ...
پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم میکند و کنارم است همسرم است ...
همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود کف زدند ...