نقل کرده اند که در یک روز بسیار سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری کرد
درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد تا اتاقک درشکه را برایش گرم کند و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازد
آنگاه درحالی که دو سوگلی اش طرفین او نشسته بودند در اتافک گرم و نرم درشکه به درشکه چی دستور حرکت داد کمی که از تماشای
برف و بوران بیرون واحساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند با
صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از سرما میلرزید گفت : درشکه چی به سرما بگو ناصرالدین شاه تره هم واست خرد نمیکنه ..
درشکه چی بیچاره سکوت کرد
اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد : درشکه چی به سرما گفتی ؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت پاسخ داد بله قربان گفتم
- خب چی گفت ؟
گفت : سرما میگوید با حضرت اجل همایونی کاری ندارم اما پدر تو یکی را در میاورم ..