میدانی ...
نه که دلتنگت نشوم نه ...
اما من دلتنگی هایم را هم قایم میکنم ...
چون من جزو آن دسته از آدمهای خوشبختی نیستم که وقتی دلشان برا ی عزیزشان تنگ شد
گوشی تلفن را بردارند برای فلان ساعت و فلان کافه قرار بگذارند ...
نه جانم ...
من از آن آدمهای نگون بختی ام که باید دلتنگیشان را لابه لابه جزوه های درسی سر کلاس ،
لابه لابه سیب زمینی های خلال شده حین سرخ کردن در آشپزخانه ، لابه لای ظرف شستن های مدام و بی وقفه ..
لابه لای جانماز قدیمی و لابه لای دانه دانه تسبیحی که لای آن است قایم میکنم تا کسی نفهمد کسی نداند کسی نبیند این
دلتنگی لعنتی را که چه میکند با آدم .. از آن آدمهایی که اگر روزی خیلی دلشان گرفت قاب عکس کهنه ای هم ندارند که از لای کمد ممنوعه
بیرون بکشند و غبارش را پاک کنند و بوسه ای بر عکس بنشانند و به چهره " اوی " از دست رفته شان یک دل سیر خیره شوند ...
من شاید از همه شهر دلتنگ تر باشم اما یاد گرفته ام دلتنگی ام را پنهان کنم و هم به روی خودم نیاورم ... باید همیشه بخندم
و آنرا پشت قاب لبخند پنهان کنم ...تا کسی نداند که چه دردی میکشم زیر بار این همه غم و اندوه ولی هنوز سر پام ...هنوز ...