سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر در کسى خصلتى شگفت دیدید ، همانند آن را انتظار برید چه طبیعت او وى را بر انگیزاند دیگر بار ، بر کردن چنان کار . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2174
بازدید دیروز :67
کل بازدید :835800
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/22
11:36 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

هر وقت که دلم خیلی میگیرد ، هر وقت از درد روحم عاصی و خسته ام و درد جسمانی ام هم امانم را میبرد  ...

چون جایی برای رفتن دراین شهر ندارم ، چون همزبانی ندارم تا کمی حرف بزنم  آرام شوم این روزهای سرد زمستان

بی امید بی برنامه .. دیگر ورزش را هم کنار گذاشته ام ... درد جسمم امانم را بریده داروهای رنگارنگ و روزانه نایی برایم نگذاشته

قبلا ها رانندگی بی هدف در خیابانهای شهر و موزیکهای غمگین کمی آرامم میکرد ولی ترافیک اعصاب خرد کن خیابانها رانندگی را هم زهر مار

 میکند  ..  هر وقت خیلی خیلی دیگر میبرم  به سر مزار میروم .... ساعتها در گورستان قدم میزنم و نوشته های روی قبرها را میخوانم ... هر

چند دیگر گورستان قدیمی شهر هم با آن خاطره بد آرامم نمیکند .. تتها یک جا در این شهر میماند آنهم بیمارستان بزرگ شهر است ..

بخش کانسر بیمارستان .. که وقتی میروم و به بهانه گشتن مریض اتاقها را سرک میکشم .. مخصولا بخش اطفال آن قلبم را میسوزاند

و ... ... به یاد میاورم دو سال پیش خودم را در دی ماه که بیوپسی کردم برای  تیروئیدم چه ماه وحشتناکی را سپری کردم ...

آن یک ماهی که منتظر جواب بیوپسی بودم چه ها کشیدم خدایا خودت که شاهدی ... شاهد ثانیه ها ودقیقه های سرد و سیاهی که

گذراندم  ... از مرگ هراسی ندارم بخدا ندارم که زندگی نکرده ام که با مرگ ناآشنا باشم .. در تمام زندگی اندوهبارم که دست به گریبان فقر

و نداری و بیکسی و تنهایی و دربدری بوده ام بارها مرگ را به چشم خود دیده ام .. بارها همنفس و شانه به شانه مرگ بوده ام ..

تنها دلیل تگرانی  اندوهبارم این دو کودک یتیم و بی کسم هستند که جز خدا  جز خدا کسی را ندارند ... وقتی نگرانی در چشمان

معصومشان میدیدم .. وقتی سر سجاده و سر نماز آهسته گریه میکردم اما شدت گریه ام نا خواسته باعث تکان شانه هایم میشد و وقتی

میدیدم  که چگونه با دستان مهربانشان دستم را میگیرند و تسلایم میدهند و امیدواری میدهند که بخدا چیزی نمیشود .. بیشتر و بیشتر

میسوختم ... به خانه میامدم ظرفهای نشسته ... خانه بهم ریخته .. بچه هایم که وقتی میایند غذا میخواهند آسایش میخواهند .. پدر که

ندارند ... مادر میخواهند ... همه اینها را به خدا میگفتم و از او مهلت میخواستم تا سر و سامان دادن تنها بهانه نفس کشیدن و زندگیم ...

بچه هایم ... به من مهلت دهد .. و راضی نشود بعد از این همه اندوه .. بیکسی .. نداری ... فقر ... بی همزبانی .. تنهایی مطلق ... این همه

بدبیاری محض ... این همه بی پناهی و سرگردانی اینگونه راضی به مرگم نباشد .. اینگونه روحم را بعد از مرگم سرگردان کودکان معصومم نکند ..

منکه مادری برایشان نکردم ... منکه آشیانشان را حراج کردم و بی خانمانشان کردم .. خدایا مهلتی میخواهم که سرپناهی هر چند کوچک

برایشان بسازم و بعد .. شبهایی که تا روشنایی صبح قدم میزدم و اشگ میریختم و به چهره آرامشان نگاه میکردم و غصه میخوردم ..

یک ماه گذشت جواب را گرفتم از مسیر آزمایشگاه تا خانه جرات باز کردن جواب را نداشتم دستانم میلرزید جواب روی داشبورد ماشین بود ..

به خانه رسیدم  پسر بزرگم خانه بود .. جواب را به دستش دادم با دستانی لرزان پاکت را باز کرد و .. و .... و .... خندید و گفت دیدی گفتم

چیزی نیست  بیخودی خودتو و مارو کشتی .. تو این یک ماه ... بغلش کردم  او خندید و من گریستم ... و خندیدم  ..

به سجده افتادم و  خدا را شکر .. همه چیز به خیر گذشت جواب آزمایش منفی بود یعنی خدا به من و بچه هایم یکبار دیگر مهلت داده بود ...

نمیدانستم چگونه شکر کنم .. . خدایی به این بزرگی را .. حالا هروقت ناشکر و نا امید میشوم .. میروم به بیمارستان بزرگ شهر مان بخش

کانسر ... و خدا را شکر میکنم ... و شکر میکنم ... و شکر میکنم ..

میروم به آسایشگاه سالمندان .. کمک میکنم به استحمامشان ...پیرزنان تنهای خسته و لاغر و تکیده و دستانی که از شدت کهولت

رگهایشان برجسته شده را در دست میگیرم و سرهای کوچکشان را بغل میکنم و موهای  کم پشت و سفید و گاه حناییشان را شانه میکنم

به یاد مادربزرگم که هیچ وقت حمامش نکردم .. به یاد همه گذشته های پر از دردم .. آن روزها آنقدر درگیر بدبختی و بی کسی و تنهایی و

ضبط و ربط  دو تا بچه یتیم بودم که هرگز فرصت رسیدن به مادربزرگم را نداشتم ... که حالا افسوس میخورم ...آرزوی یک عصر بودن با مادربزرگ

مهربانم رادارم ...

حالا هر وقت دی ماه میشود .. یاد آن روزها دوباره زنده میشوم در قلب و روحم ... به یاد میاورم که اگر جواب غیر از آن بود من شاید الان نبودم

نفس نمیکشیدم و بچه هایم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دربخش کانسر کودکان یکی از بیمارستانهای بزرگ .. وقتی با حفاظها و نرده های بزرگ پشت پنجره اتاق کودکان بیمار سرطانی  در طبقه دوم

مواجه شدم از پرستار پرسیدم .. این اتاقها با این کودکان کچل و زرد و غمگین که دائما سرم به دست دارند و کودکی را از یاد برده اند با  

مادرهای غمگین تر و تکیده که به خاطر بچه ها حتی گریه نمیتوانند بکنند کنار تختها به اندازه کافی غمگین هست چرا پنجره ها را مثل زندان

کرده اید آدم بیشتر دلش میگیرد ..

جوابش چهار ستون بدنم را لرزاند و اشگم که تمامی نداشت ..

گفت : وقتی  مادری  از شدت درد از یکی از این پنحره ها خودشو انداخت پایین و خودکشی کرد این حفاظ ها رو کشیدن ...

حالا این روزهای سرد زمستان .. دی ماه .. تمام خاطرات آن روزهای سردتر برایم تکرار میشود .. و من جز شکر خدا چه کاری میتوانم بکنم

گاهی میاندیشم .. خدایا اگر به تعداد همه شنهای بیابان .. به اندازه همه آب اقیانوسها .. به اندازه نمیدانم چه  که تو بهتر میدانی شکرت را

به جا بیاورم باز هم کم میاورم در برابر بزرگیت .. دربرابر عظمتت .. درسته  که خیلی چیزها را ازمن گرفتی ولی حتما به صلاحم بوده ... که

عقل ناقصم قد نمیدهد ... نیمه گمشده روحم را به من نشان دادی کنارم گذاشتی قدر ندانستم از من گرفتی شکر .. . ولی خدا را شکر

هنوز زنده است و نفس میکشد کار میکند ..بچه دار میشود .. خانه و زندگی دارد .. همه اینها جای شکر دارد .. که من هرگز فراموش نکرده ام

گاهی با خود میگویم اگر به من میگفتی انتخاب کن .. عزیزت بمیرد یا با کسی دیگری زندگی کند به حتم من دومی را انتخاب میکردم که

انتخاب کرده ام ... وقتی برای کسی کافی نیستی .. . که به دنبال کس دیگری میرود .. بگذار برود .. هیچ کس را نمیشود به زور در یک

زندگی  نگه داشت .. هیچ کس را نمیشود به زور پابند کرد .. باید خودش بخواهد باید خودش بماند .. باید ...و بایدها بسیار ....

 خدایا میدانم نالیدن از غم و تنهایی حرف مزخرفی است .. وقتی که تو هستی وقتی تو را دارم وقتی هنوز هم به من منت گذاشته ای

و نعمت  شکرت را در وجودم نهاده ای ... یعنی همه چیز دارم .. هر چند خسته ام .. ولی از لطفت ناامید نیستم .. هیچ وقت نبوده ام ..

فقط .. فقط یک حرف کوچیک خیلی کوچیک درگوشی  میخوام بهت بگم  ... کسی نشنوه .. عزیزم

من منه خسته و درمانده و سرگردان در این دنیایت  خیلی خیلی خیلی  وقت است که اشگ شوق نریخته ام .. خیلی وقت است که وسط

گریه شوق نخندیده ام از شوق ..  دلم برای گریستن با شوق تنگه  تنگه میشه دوباره ... این روزها منتظر  یه خبرم ... یک خبر خوش دیگه ام

میشه با یک

معجزه کوچک لبخند را به

لبان سرد و بیروحم بیاوری ...

هرچند میدانم عصر معجزه گذشته ولی ...

میشود عزیزدلم  ؟؟؟؟

مخاطب خاص این نامه امروز فقط خداست ...