این روزها به هر چه گذشتم کبود بود
هر سایه ای که دست تکان داد ، دود بود !
این روزها ادامه نان و پنیر و چای
اخبار منفجرشده صبح زود بود
جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بی وجود بود
ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگی اش تار و پود بود
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود
دنیا نخواست یا من و تو کم گذاشتیم
با من بگو قرار من این ها نبود ! بود ؟!
- عبدالجبار کاکائی -