به خودت چنگ می زنی هر بار
روز و شب زخم می شود بدنت
بارها شسته ای ، نخواهد رفت
رد تنهایی است ... روی تنت ...
حامد ابراهیم پور
......................................
از وقتی او رفت
ترس از مردن یک لحظه هم رهام نمی کرد !
انگار بهم نزدیک شده بود !
انگار دنبالم می کرد !
منی رو که همیشه سردرگم و بلاتکلیف بودم توی همه چیز زندگی !
ولی گاهی
آدم به جایی می رسه
که با مرگ دوست میشه !
.
.
.
شجاع شدم ...
دیگه از هیچی نمی ترسم !
شایدم ...
مُردم ... ! و نمیدونم ...
............................