رفتنت آنقدرها هم بد نبود
نه اینکه بگویم آسان گذشت ... نه ... تنها به یک زلزله نیاز داشتم به یک آوار به یک ویران شدن از دم متروکه و مخروبه بودن آزارم میداد باید ویران میشدم تا از نو بسازم این من را اینکه همه چیز میانه باشد لب مرز سقوط یا یک اوج ، بلاتکلیفی محض است ! اینکه میانه راه بمانی ، نه دل برگشت باشد نه توان رفتن ... کم کم پیرت میکند باید دست یک اتفاق میگرفت مرا از این بلاتکلیفی از اینکه ندانم دقیقا کجای این حس مبهم توام کجای روز مرگی هایت باید میفهمیدم دوست داشتنت تحمل رفتن را دارد ... یا طاقت ماندن ... ؟ باید برمیگشتم از این راه و از این حس رفتنت هیچ چیز هم که نداشت دست کم فهمیدن اینکه کجای آن قلب شلوغ پلوغت هستم را داشت فهمیدنش ویرانم کرد اما تمام نه ... پس ببین ... رفتنت انقدرها هم بد نبود ! سارا مقدم .........................................