زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامه حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار " آیا " ، وسواس هزار " اما "
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که ... بیداریم !
من راهِ تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم ...
حسین منزوی