شازده کوچولو از می خواره پرسید؟
– تو اینجا چه می کنی؟
میخواره گرفته و غمگین جواب داد:
– می نوشم.
شازده کوچولو از او پرسید:
– چرا می نوشی؟
میخواره جواب داد:
– تا فراموش کنم.
شازده کوچولو که دلش به حال او سوخته بود پرسید:
– چه چیز را فراموش کنی؟
میخواره که از خجلت سر به زیر انداخته بود اقرار کرد:
– فراموش کنم که شرمنده ام.
شازده کوچولو که دلش می خواست کمکش کند پرسید:
– شرمنده از چه؟
میخواره که به یکباره مهر سکوت بر لب زده بود گفت:
– شرمنده از میخوارگی!
و شازده کوچولو مات و متحیر از آنجا رفت.
و در بین راه با خود می گفت:
راستی راستی که این آدم بزرگ ها خیلی خیلی عجیبند!
"شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری"