آنقدر دوستش دارم
که جنگ، کشتن را
.............................................
آنقدر دوستش دارم
که زخم، خوردن را
آنقدر دوستش دارم
که درد، مردن را
و آنقدر دوستش دارم
که احساس میکند
دوستش ندارم!
یک گره ذهنی پیچیده رو تصور کن که هرچی بهش فکر میکنی نمیتونی از منطقش سر در بیاری
و یه جورایی به بن بست می رسی از بس که بهش فکر میکنی،
حالا یهو یه جمله از یه آدمی که ممکنه اصلا انتظار نداری حتی بدون اینکه از گره ذهنی تو خبر داشته
باشه یه تلنگری بهت می زنه که یهو یه لامپ بالاسرت روشن میشه،یهو ته دلت خنک می شه،
یهو این پازل حل میشه،شکل دومینو آشکار میشه و گره باز می شه...کاملا اتفاقی.کاملا اتفاقی؟!...
خدا می دونه ...
من گنجشک نیستم
..............................................
وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم ,
وقتی دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم...
زندگی جنگ و دیگر هیچ
.................................................